تاریخ : یکشنبه, ۱۵ مهر , ۱۴۰۳ Sunday, 6 October , 2024
2

تکیه‌ دهه هشتادی‌های حسینی ـ بخش چهارم

  • کد خبر : 55228
  • 18 تیر 1403 - 11:00
تکیه‌ دهه هشتادی‌های حسینی ـ بخش چهارم
با صدای زنگ موبایلم، مثل برق‌گرفته‌ها از جا می‌پرم. کورمال کورمال، گوشی را پیدا و ساکتش می‌کنم. بلند می‌شوم تا بروم و وضو بگیرم. آن قدر خوابم که نمی‌فهمم چطور نماز می‌خوانم.

صبح دوشنبه، ۱۸ تیر ۱۴۰۳

مجله‌ی خبری «صبح من»: با صدای زنگ موبایلم، مثل برق‌گرفته‌ها از جا می‌پرم. کورمال کورمال، گوشی را پیدا و ساکتش می‌کنم. بلند می‌شوم تا بروم و وضو بگیرم. آن قدر خوابم که نمی‌فهمم چطور نماز می‌خوانم.

وقتی سلام نماز را می‌دهم و سجاده‌ام را تا می‌کنم، آه می‌کشم. بلند می‌شوم و روی تختم می‌خزم. نسیم ملایمی می‌وزد و خوابم می‌برد.

بلافاصله خواب نمی‌بینم. کمی طول می‌کشد. تصویر صحرا، پِت‌پِت‌کنان جلوی چشمم ظاهر می‌شود. با چشم‌هایم، اطراف را می‌گردم. نمی‌خواهم اعتراف کنم که دنبال کاروان می‌گردم.

آخر سر کاروان را می‌بینم که کمی دورتر و پشت به من در حرکت است. به طرف کاروان می‌روم. نمی‌خواهم با کاروان همراه شوم اما نیرویی مثل آهنربا، مرا به دنبال کاروان می‌کشد. سپاه را می‌بینم که با کاروان همراه شده و سایه‌ به سایه به دنبالش می‌رود.

با کمی فاصله، پشت سر آخرین صف سربازها پیش می‌روم. سربازی که جلویم راه می‌رود، سر برمی‌گرداند و چپ چپ به من نگاه می‌کند. سبیل کلفتش را می‌جنباند. لبخند شرمنده‌ای می‌زنم. خیلی قوی‌پیکر است. مطمئنم که با یک فوت می‌تواند مرا به هوا بفرستد. با بی‌تفاوتی سرش را به جلو برمی‌گرداند. نفس راحتی می‌کشم.

تا نزدیکی ظهر، راه می‌رویم تا اینکه سپاه و به دنبالش کاروان می‌ایستند. آهسته از صف جدا می‌شوم و به جلوی سپاه می‌روم. به نظر می‌رسد که کسی من را نمی‌بیند.

فرمانده حر را می‌بینم که جلوی رهبر کاروان ایستاده و با او حرف می‌زند. به جایی اشاره می‌کند و به صحبتش ادامه می‌دهد.

پشت رهبر کاروان به من است و من نمی‌توانم چهره‌ی او را ببینم. رهبر کاروان کمی فکر می‌کند و به کاروانیان، چیزی می‌گوید. درست است که از
صحبت‌هایشان چیزی نمی‌فهمم اما آن قدری خنگ نیستم که نتوانم واژه‌های «کربلا» و «نینوا» را تشخیص بدهم. تا این دو واژه در گوشم می‌پیچد، چشمانم سیاهی می‌رود و نزدیک است بیفتم.

حالم که بهتر می‌شود، کاروانیان را می‌بینم که در حال برپا کردن خیمه‌ها هستند. دیگر مطمئنم که دارم کاروان امام حسین(ع) را می‌بینم.

خیمه‌ها که برپا می‌شوند، تصویر صحرا کم کم جلویم مات می‌شود و تصویر اتاقم جلوی چشمم ظاهر می‌شود. تا حالم جا می‌آید، موبایلم را برمی‌دارم و به محمد پیام می‌دهم. دستانم موقع تایپ کردن می‌لرزد. کمی بعد، جوابم را می‌دهد. بی‌صبرانه منتظرم تا او را ببینم؛ اما وقتی ساعت را می‌بینم که هنوز هفت نشده، ناله‌ام بلند می‌شود.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=55228

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.