بعدازظهر دوشنبه، ۱۸ تیرماه
مجلهی خبری «صبح من»: لحظات برایم به کندی میگذرند. برای ساعت دو با محمد قرار گذاشتهام.
بشقاب ناهارم را خورده نخورده رها میکنم. وقتی مادرم میبیند که بلند شدهام و دارم صندلیام را پشت میز هل میدهم، میگوید: «کجا میری؟ ناهارت رو بخور.»
میگویم: «با محمد قرار دارم. باید زود برم.»
همان طور که از آشپزخانه بیرون میروم، مادرم میگوید: «یادت نره شب با بابات بری هیئت! گفته میاد دنبالت.»
در را باز میکنم و داد میزنم: «باشه! فعلاً خداحافظ!»
«به سلامت!» مادرم را که میشنوم، در را پشت سرم میبندم و کفشهایم را میپوشم. از پلهها پایین میروم. چند دقیقه مانده به دو، به تکیه میرسم. محمد را میبینم که روی فرش نشسته و با گوشیاش بازی میکند. میخندم. او حتی از من هم برای خواب من، کنجکاوتر است!
محمد با شنیدن خندهی من، سرش را بلند میکند. او هم میخندد. بلند میشود تا با هم دست بدهیم. میپرسد: «چه خوابی دیدی؟»
روی زمین مینشینیم و خوابم را برایش تعریف میکنم. ساکت، به فکر فرو میرود. میگویم: «به نظرم از یه فکر ساده شروع شد. یادمه دیروز صبح داشتم فکر رمیکردم که مثلاً الان امام حسین(ع) داشته چی کار میکرده یا یه همچین چیزی. شاید به خاطر همینه که این خواب رو دیدم.»
آرام آرام لبخندی شیطنتآمیز روی لبهایش مینشیند. با دیدن لبخندش، میپرسم: «چی تو سرته؟»
همان طور که لبخند میزند میگوید: «یه فکری دارم. میخوای این خوابا رو تا آخر ببین. ببینیم تهش چی میشه.»
با تردید میپرسم: «مطمئنی میخوام آخرش رو ببینم؟»
لبخندش کمرنگ میشود: «خب، نه. ولی به حرفم گوش کن. بیا این رو با هم یه کتاب کنیم. من در عاشورا یا یه همچین چیزی!»
ـ کی باور میکنه؟ فکر میکنن این رو از خودم در آوردم!
ـ باور نکنن! خودت که میدونی از خودت درنیاوردی! همین مهمه! من نویسندگیم خوبه. تو تعریف کن، من بنویسم. زود باش!
محمد، دفترچه و مدادی را که همیشه در جیبش است، درمیآورد و شروع به یادداشت حرفهای من میکند. از من میخواهد که تمام جزییات را تعریف کنم. وقتی کارمان تمام میشود و دفترچه را میبندد، علیرام پارچه را کنار میزند و وارد میشود. با دیدن ما تعجب میکند: «عه! چه عجب زود اومدین! پاشید! زود! کار زیاد داریم!»
بلند میشویم و شروع به کار میکنیم. کمی بعد، بقیهی بچهها هم میرسند. نمیفهمیم چطور میشود که صدای اذان را از بلندگوهای مسجد میشنویم. از تکیه که بیرون میآیم، پدرم را میبینم که با امیرعباس در آغوشش، منتظر من ایستاده است. به طرفش میروم. دستش را روی شانهام میگذارد و با هم راه میافتیم. تصمیم دارم امشب خیلی خوب به حرفهای حاجآقا گوش بدهم. با عربی مشکل دارم ولی دلیلی ندارد که نتوانم از ماجراها به زبان فارسی درست مطلع بشوم!
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman