صبح یکشنبه، ۱۷ تیر ۱۴۰۳
بعد از نماز صبح، در جست و جوی ماه، از پنجره به آسمان خیره میشوم. با دیدن هلال کمرنگ ماه در آسمان، دلم پر از غم میشود. با همان حس و حال، روی تخت خوابم میخزم. باز هم به فکر فرو میروم. خیلی کنجکاوم بدانم امام حسین(ع)، هزار و سیصد و هشتاد و شش سال پیش در همین لحظات پس از اذان چه میکرده است؟
ناگهان کنجکاوی و عطشم برای دانستن آن قدر زیاد میشود که نمیتوانم طاقت بیاورم. بلند میشودم و تلوتلوخوران به طرف آشپزخانه میروم. وقتی یک لیوان آب خنک را مینوشم و «سلام بر حسین(ع)» میگویم، قلبم آرام میگیرد.
نفس راحتی میکشم و دوباره به تخت خواب بازمیگردم. گرمم شده است. با کلافگی، غلت میزنم و ناگهان هلال باریک ماه را میبینم که به من خیره شده. ناخودآگاه، چشمانم پراز اشک میشود. تقریباً همان لحظه خوابم میبرد.
خواب میبینم. مطمئنم که خواب میبینم. اما خوابم به قدری واقعی است که به اطمینانم شک میکنم. روبهرویم صحرایی گسترده شده. هوا هنوز تاریک است. سایهی تعدادی چادر و اسب و شتر و انسان را تشخیص میدهم. از خودم میپرسم: «اینجا دیگه کجاست؟» صدای قل قل آب را از جایی همان نزدیکی میشنوم.
کمی صبر میکنم تا هوا روشن شود و بهتر ببینم. کمی که هوا روشنتر میشود، کاروان راه میافتد. به ناچار تعقیبشان میکنم. تنها ماندن در این صحرا خیلی خطرناک است. خدا میداند چه جانورانی اینجا پرسه میزنند!
ساعتی راه میرویم تا اینکه هوا کاملاً روشن میشود و خورشید از افق بالا میآید. احتمال اینکه کاروانیان مرا ببینند، زیاد شده ولی به ناچار دنبالشان میکنم.
همچنان داریم به مسیر ادامه میدهیم. کاروانیان ناگهان میایستند. من که تعجب کردهام، میایستم. صدای فریادی را میشنوم. سعی میکنم بفهمم آن مرد چه میگوید. واژهها هم برایم آشنا و هم ناآشنا هستند. کمی طول میکشد تا متوجه شوم که مرد به زبان عربی حرف میزند. به دانستههای اندکم از عربی مدرسه رجوع میکنم و بالاخره میفهمم که مرد اعلام میکند که چیزی را ـ که نمیدانم چیست ـ میبیند.
فرد دیگری جوابش را میدهد. به زحمت کلمهی «اسب» را از میان صحبتهایش تشخیص میدهم. باز هم نمیفهمم که چه میگویند. ناگهان تختهسنگ بزرگی را میبینم که جلوی کاروان است. بدون لحظهای مکث، به پشت تختهسنگ میروم و سرک میکشم.
چیزی نمیبینم. حتماً چشمان کاروانیان از چشمهای من تیزتر است. خب معلوم است! آنها که روزی سه ساعت با گوشی خود بازی نمیکنند!
سری تکان میدهم. از دور، سایههای مات و مبهمی را میبینم که نزدیک و نزدیکتر میشوند. سایهها خیلی زیادند. انگار که تعداد زیادی آدم باشند که با هم راه بروند. چند دقیقه طول میکشد تا سایهها واضح شوند و رنگ به خود بگیرند.
نفسم بند میآید. وجودم از ترس پر میشود. تا حالا این قدر نترسیده بودم. سایهها، سپاه بودند؛ سپاهی از شاید هزار مرد قوی و جنگی که همه مسلح بودند.
سرم را پایینتر میآورم. نمیخواهم مرا ببینند. از کجا معلوم که آنها برای دستگیری من نیامده باشند؟ احتمالاً فهمیدهاند که من بیاجازه وارد دنیایشان شدهام.
رهبر کاروان با سواری که رهبر لشکر است، صحبت میکند. با اینکه همیشه نمرهی عربیام بیست بوده اما باز هم نمیفهمم چه میگویند. در واقعیت را نمیدانم ولی در داستانها همیشه لشکرهای مرموز به دنبال شخصیت اصلی هستند. از ته دل امیدوارم در حال حاضر این طور نباشد. دوست ندارم پایان خوابم با تنگ شدن طناب دار به دور گردنم همراه باشد!
رهبر کاروان به سواری از کاروانیان چیزی میگوید و آن سوار، با کمک مردان کاروان، مشکهای آب را پایین میآورند و به لشکر میدهند.
آهی لرزان از سر آسودگی میکشم. پس آنها آب میخواستند و دنبال من نبودند! هنوز آهم تمام نشده که از جانب رهبران دو گروه، واژهای میشنوم. واژهای که باعث میشود خشکم بزند و زیر آن آفتاب داغ، سردم شود. واژهای به نام «حر»!
صدایی دخترانه وارد خوابم میشود و در صحرا میپیچد. به نظر میرسد کسی به جز من، صدا را نمیشنود: «تنبل! بلند نمیشی؟ همهی نیمروها رو امیرعباس خوردها!»
نفسنفسزنان و عرقریزان از خواب میپرم و به اتاقم چشم میدوزم. خواهر بزرگترم زینب را میبینم که مرا صدا میکرده. با کنجکاوی میپرسد: «خوبی؟»
جواب نمیدهم. دارد از در بیرون میرود که صدایش میزنم: «زینب! یه لحظه وایسا!»
زینب برمیگردد و نگاهم میکند. چشمان مهربانش، نگران است. روی تختم مینشیند. خوابم را پچپچکنان برایش تعریف میکنم. او ساکت به حرفهایم گوش میدهد.
با نگرانی منتظر میمانم. او فکر میکند. دستش را بر سرم میکشد و موهایم را به هم میریزد. چشمهایش را میبینم که از اشک، برق میزنند. هنوز نفهمیدهام چرا مردم به کشیدن دستشان بر سرم و به هم ریختن موهایم علاقه دارند! بلند میشود و میرود تا چای بریزد. کمی بعد، صدای شکستن تخممرغ را میشنوم. تلوتلوخوران از روی تخت بلند میشوم و مواظبم که سرم به کف تخت بالایی نخورد. چشمم به امیرعباس، برادر کوچکم میافتد که روی تخت بالایی، خوابِ خواب است. به تأسف سر تکان میدهم. چرا باید خواهرم از نیمرو برای بیدار کردن من استفاده کند؟ نیمرویی که نقطه ضعفم است و هنوز هم آماده نشده؟
بخش پیشین:
بخش پسین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman