مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت.
ـ «بزرگان و سالاران دمشق! میدانید که پدرم به زهر خیانت پیرزنی رومی از دنیا رفت و آنها مادرم را نیز به اسارت بردهاند! همهی ما میدانیم که شایستهترین جانشین برای پدرم، برادرم شرکان است. اکنون میخواهم سپاهی بزرگ فراهم سازم و نزد برادرم بروم تا با رهبری او، به جنگ رومیان برویم!»
پس از یک هفته، سپاهی عظیم و آماده، به فرماندهی پهلوانی به نام دیلم رستم به سوی مرز روم رهسپار شد. چون خبر فوت ملک نعمان به شرکان رسید، عزادار شد و یک هفته به سوگ نشست.
پس از چند روز، سپاه بیشمار دمشق به مرز رسید. شرکان به استقبال ضوءالمکان و سپاهیان رفت. ضوءالمکان با دیدن برادر از اسب به زیر آمد و چنین گفت: «سلام بر جانشین ملک نعمان، شاه شاهان، برادرم شرکان!»
اشک در چشمان شرکان حلقه زده بود. ضوءالمکان را در آغوش گرفت و هر دو گریستند. سپاهیان نیز شروع به گریستن کردند. ضوءالمکان دست خود را بالا برد و سپاهیان، آرام شدند.
ضوءالمکان: «ای برادر! میدانی که مادر مکار حردوب، پدرمان را فریب داد و مسموم کرد! مادرمان را نیز به اسارت برده است و نمیدانم آیا صفیه اکنون زنده است یا نه. اکنون، ما همه گوش به فرمان تو هستیم تا با رومیان بجنگیم!»
شرکان، برادر را به قلعه برد و سپاهیان نیز چادرهایشان را همان جا برپا کردند. شرکان و ضوءالمکان و دیلم رستم چند روز با هم دربارهی جنگ، نقشه کشیدند.
سرانجام، سپاه به سوی روم به راه افتاد. فرماندهی قلب سپاه با شرکان، سمت راست سپاه با دیلم رستم و سمت چپ با ضوءالمکان بود.
خبر آمدن سپاه دمشق، به روم رسیده بود. آنان نیز آمادهی جنگ شدند و به سوی مرز، حرکت کردند. بعد از سه روز، هر دو سپاه در دشتی به هم رسیدند و صفآرایی کردند. دشت از آن همه سپاه، سیاه شده بود.
شرکان، پیکی را به سوی رومیان فرستاد. پیک به خیمهی حردوب رفت و گفت: «سالار ما، شرکان، پیغامی برای شما دارد.»
ـ «بگو.»
ـ «ما هیچ گاه قصد جنگ با رومیان نداشتهایم. اکنون اگر آن محتالهی قاتل و صفیه را تحویل ما بدهید، کاری با روم نخواهیم داشت؛ اما اگر بخواهید بجنگید، یک تن از شما زنده نخواهد ماند!»
ـ «چه کسی شنیده که رومیان از لشکری بترسند؟ شما آغازکننده بودید و ملکه ابریزه، دختر نازنینم را کشتید. اکنون هم شمشیر میان ما داوری خواهد کرد!»
پیک به سوی لشکر دمشق بازگشت و پیغامهای حردوب را به شرکان رساند. شرکان که دید چارهای جز جنگ نیست، به ضوءالمکان و دیلم رستم گفت که فردا با رومیان میجنگیم.
فردا صبح چون خورشید، دمیدن گرفت و نیزههای طلاییاش تا زمین رسید، سپاهیان آمادهی نبرد شدند. دیلم رستم که پیلتنی شجاع بود، نزد شرکان رفت و اجازهی نبرد گرفت. شرکان اجازه داد.
دیلم رستم به میدان رفت و این چنین رجز خواند: «من دیلم رستم، پهلوان پهلوانان هستم! سوگند میخورم که اگر به فرمان شرکانشاه درنیایید، همه خواهید مُرد! اکنون اگر مردی میان شماست، به میدان بیاید تا او را یکباره بخورم!»
خروشی از سپاهیان دمشق به پا خاست. از میان رومیان، پهلوانی به نام لوقان بیرون آمد. لوقان، مردی بلندقامت و قویهیکل بود و موها و ریشهای بسیار بلندی داشت. او نعرهای کشید و به میدان آمد. سپاهیان روم برای او هورا کشیدند.
لوقان: «آن که خود را پهلوان پهلوانان مینامید، کجاست؟! مردی در میان نمیبینم!»
دیلم رستم: «آن قدر مرد ندیدهای که چهرهی مردان را فراموش کردهای! اکنون جلو بیا تا نشانت دهم مردی چیست!»
دو پهلوان به مبارزه پرداختند. گرد و خاک فراوانی از اطرافشان برخاست. پهلوانان، نخست با شمشیر به مبارزه پرداختند اما شمشیرهایشان شکست، سپس نیزه برداشتند و نیزههاشان نیز شکست. بدنهای هر دو پر از زخم شده بود. پس گرزها از میان کشیدند و مبارزه را داده دادند.
گرزها نیز شکست! دو مبارز که در خاک و خون غلتیده بودند، دست در کمر هم انداختند و کشتی گرفتند. در این میان، دیلم رستم دست در کمر لوقان زد، او را بلند کرد و بر زمین کوبید؛ سپس خنجر برکشید و لوقان را کشت.
سپاه دمشق با دیدن پیروزی دیلم رستم، هلهله سر دادند و زندهباد رستم بر زبان جاری ساختند. چند تن از سربازان رومی به میدان آمدند، هیکل لوقان را بلند کردند و به میان لشکر بردند.
بیشتر بخوانید:
- هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۱
- هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۲
- هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۳
- هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۴
- هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۵
- هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۶
ادامه دارد…
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman