تاریخ : شنبه, ۱۴ مهر , ۱۴۰۳ Saturday, 5 October , 2024
3

تکیه‌ دهه هشتادی‌های حسینی ـ بخش نخست

  • کد خبر : 55001
  • 16 تیر 1403 - 11:20
تکیه‌ دهه هشتادی‌های حسینی ـ بخش نخست
فردا، روز اول محرم است و دلم می‌خواهد محرم امسال، یک جور متفاوتی بگذرد. محرم هر سال، دست کم برای من، به هیأت رفتن و شرکت در دسته‌های عزاداری ختم می‌شود...

شنبه، ۱۶ تیر ۱۴۰۳، صبح

فردا، روز اول محرم است و دلم می‌خواهد محرم امسال، یک جور متفاوتی بگذرد. محرم هر سال، دست کم برای من، به هیأت رفتن و شرکت در دسته‌های عزاداری ختم می‌شود. از این ماجرایی که پانزده سال است برای من تکرار می‌شود، خسته شده‌ام؛ اما به نظرم، همین که حاج‌آقا به من و دوستانم اعتماد کرده و گذاشته که امسال ما برای محرم تکیه بزنیم، نشانه‌ی خوبی برای متفاوت بودن محرم امسال است.

همان طور که در افکار جورواجور خودم غرق شده‌ام، ناگهان، چشمم به ساعت می‌خورد. ای وای! دیرم شده! فوری لباس می‌پوشم و با مادرم خداحافظی می‌کنم و همان طور که لباس‌هایم را مرتب می‌کنم، از خانه بیرون می‌زنم. سر راه نزدیک است به «حاج حیدر» بخورم که نان به دست، از نانوایی سر کوچه‌ی ما می‌آید. او می‌خندد و من شتاب‌زده، عذرخواهی می‌کنم. حاج حیدر دوباره می‌خندد. دستی بر سرم می‌کشد و به راهش ادامه می‌دهد. من که صورتم از خجالت داغ شده، دوباره شروع به دویدن می‌کنم.

جلوی کوچه‌ای می‌ایستم که نام پسر بزرگ حاج حیدر روی تابلوی آبی رنگ آن نقش بسته است. صبر می‌کنم تا نفسم جا بیاید و بعد به طرف مسجد «سیدالشهدا(ع)» می‌روم. بچه‌ها را می‌بینم که با کلافگی، منتظر من ایستاده‌اند.

محمد با دیدن من فریاد می‌زند: «امیرحسین! کجا بودی؟ زیر پامون دو متر علف سبز شد!»

وقتی به کنارشان می‌رسم، بهانه می‌آورم: «ببخشید! یادم رفته بود.»

سامیار در حالی که با یک دست با تار موهای طلایی رنگش و با دست دیگر با گوشی‌اش بازی می‌کند، می‌گوید: «مگه می‌شه آدم قرار به این مهمی رو یادش بره؟»

محمد در ادامه‌ی حرف سامیار با خنده می‌گوید: «آخه امروز صبح خیلی‌ها زودتر بیدار شدند تا ببینن نتیجه‌ی انتخابات چی شده، احتمالا خونواده‌ی امیرحسین هم جزء اونها بودن.»

چیزی نمی‌گویم. علیرام که از همه‌ی ما بزرگتر است، می‌گوید: «اشکالی نداره. انشالله هرچی به صلاح کشوره، پیش بیاد. حالا که امیرحسین اومده، بریم کار رو شروع کنیم. گفتین اسم تکیه رو چی بذاریم؟»

امیرعلی می‌گوید: «مسجد سیدالشهدا(ع)! کار سختیه؟»

کسری مخالفت می‌کند: «نه! حاج آقا می‌گفت هر اسمی دوست داریم، بذاریم. لازم نیست حتماً اسم مسجد باشه.»

ناگهان می‌گویم: «دهه هشتادیای حسینی(ع)! چطوره؟»

همه با تعجب نگاهم می‌کنند و بعد، نگاهشان را به طرف علیرام برمی‌گردانند که به فکر فرو رفته است. وقتی او به موافقت سر تکان می‌دهد، فریاد شادی بچه‌ها به هوا بلند می‌شود.

داخل مسجد می‌رویم تا وسایل را از آقا مجتبی، کلیددار پیر و مهربان مسجد بگیریم. دیروز بود که کسری، با کمک پدرش، پارچه‌نوشته‌ها را برای تکیه آماده کرد و داخل مسجد گذاشت تا امروز به سراغش برویم. همان طور که آقا مجتبی جای وسایل را نشانمان می‌هد، مدام تسبیح سبزش را دور انگشتانش می‌گرداند و ذکر می‌گوید.

وسایل را با بدبختی از مسجد بیرون می‌آوریم و دنبال جای پارکی خالی در نزدیکی مسجد می‌گردیم. به محض اینکه ماشین عموی امیرعلی از جای پارکش بیرون می‌رود، وسایل را جای ماشین می‌گذاریم. دست به کار می‌شویم. برگه‌های تبلیغاتی نامزدها روی زمین افتاده، شروع به جارو کردن می‌کنم. هوا خیلی گرم است و مدام عرق می‌ریزیم. شاید فقط دو ساعت طول کشید تا تکیه را بر پا کنیم. وقتی پارچه‌های سیاه را روی تکیه می‌آویزیم، از کسری که از همه خوش‌خط‌تر است، می‌خواهیم تا اسم تکیه را روی پارچه‌ای بنویسد. وقتی این پارچه را هم آویزان می‌کنیم، روی پله‌های مسجد می‌نشینیم و به ساخته‌ی دستمان نگاه می‌کنیم که روبه‌رویمان است.

آقا مجتبی برایمان آب یخ می‌آورد. سامیار که تا نشسته، گوشی‌اش را از جیبش درآورده، فریاد می‌زند: «دمت گرم! خیلی تشنه بودیم!»

مثل کسانی که چندین سال است که آب نخورده‌اند، لیوان‌ها را سر می‌کشیم. علیرام که مؤدب‌ترین ماست، می‌گوید: «دستتون درد نکنه! اجرتون با حضرت عباس(ع)!»

آقا مجتبی چیزی نمی‌گوید. چشمانش را می‌بینم که اشک در آنها حلقه زده. دستی بر سر علیرام می‌کشد و ساکت، می‌رود.

همان‌طور که بلند می‌شوم تا لیوان‌ها را جمع کنم، می‌پرسم: «فردا کی پذیرایی رو شروع کنیم؟»

محمد می‌گوید: «به نظرم سه خوب باشه.»

بچه‌ها زیرلبی موافقت می‌کنند. امیرعلی غر می‌زند و از خستگی می‌نالد. کسری می‌گوید: «بچه‌ها! دیشب فوتبال دیدین؟ عجب بازی‌ای بود! فکر کنم فقط دو – سه کیلو تخمه خوردم!»

سامیار که با عجله چیزی را در گوشی‌اش تایپ می‌کند، می‌گوید: «آره! بیا یه بار دیگه فیلم گل‌‌هاشون رو ببینیم! امیرحسین؟ تو هم بازی رو دیدی دیگه؟»

زیر لب می‌گویم: «من زیاد فوتبالی نیستم.»

علیرام که تلاش می‌کند از میان سرهای کسری و سامیار چیزی ببیند، می‌گوید: «مگه میشه پسر باشی و فوتبالی نباشی؟»

با کلافگی می‌گویم: «حالا که شده!» و سینی لیوان‌ها را برمی‌دارم و به طرف اتاق آقا مجتبی می‌روم. سینی را روی میزی می‌گذارم و برمی‌گردم. صدای جیغ‌جیغ گزارشگر در گوشم می‌پیچد. کمی دورتر می‌نشینم. محمد نگاهی نگران به من می‌اندازد. او بهترین دوست من است. اما در حال حاضر، ترجیح می‌دهم چیزی نپرسد.

همان طور که چهار ـ پنج نفری دور گوشی سامیار حلقه زده‌اند و پنالتی‌های بازی پرتغال ـ فرانسه را می‌بینند، چیزی یادم می‌افتد. صبر می‌کنم تا فیلم تمام شود و بعد، طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است، می‌گویم: «راستی، خواهرم برای همه‌مون سربند یک شکل درست کرده. می‌گه این جوری معلوم میشه که ما یه گروهیم.»

سامیار همان طور که با یک دست گوشی‌اش را در جیب می‌چپاند و با دست دیگر موهایش را حالت می‌دهد، ناله می‌کند: «نه! موهام به هم می‌خوره!»

علیرام مشتی به بازوی او می‌زند و می‌گوید: «از خواهرت خیلی تشکر کن. ما همه فردا سربند می‌بندیم. مگه نه سامیار؟!»

با این که سامیار، علیرام را برای به خطر انداختن گوشی گران‌قیمتش توبیخ می‌کند و اصلاً به حرف‌های او و من توجهی نمی‌کند، محمد و کسری و امیرعلی مشتاقانه سر تکان می‌دهند. لبخندی غمگین می‌زنم. احساس می‌کنم حسی عجیب در گوشه‌ای از وجودم جا خوش کرده و دائم، بزرگتر می‌شود. دوست دارم تنها باشم. از آنها خداحافظی می‌کنم و با لبخندم، به محمد که بلند شده تا با من دست بدهد، اطمینان می‌دهم که حالم خوب است. آهسته به طرف خانه راه می‌افتم. دارم می‌پیچم که چشمم به تکیه می‌خورد. ناگهان قلبم می‌لرزد. اما نمی‌دانم چرا.

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=55001

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.