مجلهی خبری «صبح من»: در دوشنبههای «صبح من» همراه خواهیم شد با حکایتهایی شیرین از جوامعالحکایات؛ حکایاتی کوتاه پر از نکات و اشارات سرگرمکننده و اخلاقی. محمدبن عوفی با نوشتن این کتاب، نام خدا را در ادبیات کهن ایران، جاودانه کرد. این حکایات توسط ناصر کشاورز، به فارسی روان بازنویسی شده است.
روزی مأمون سوار بر اسبی به روم رفت. سرلشگری به نام «عجیب» همراه او بود. مأمون به او گفت: «ای عجیب! میخواهم با تو مسابقهی اسبسواری بدهم.» و هر دو اسبهای خود را تاختند و کمی بعد، از چشم همراهان خود دور شدند.
مأمون به عجیب گفت: «قصد من از این مسابقه این بود که میخواسنم با تو خلوت کنم تا رازی را بگویم. من از جانب برادر خود “معتصم” نگران هستم و میترسم دست به کار خطرناکی بزند. باید مواظب من باشی و هوای مرا داشته باشی.»
عجیب قبول کرد؛ اما پس از مدتی، در فرصت مناسب، خبر را به گوش معتصم رسانید. معتصم از او تشکر کرد و خواس خود را جمع کرد تا اتفاقی برایش نیفتد.
بیشتر بخوانید:
وقتی نوبت حکومت به معتصم رسید، همان روز اول دستور داد تا عجیب را دستگیر کنند. وقتی عجیب را گرفتند و نزد او بردند، گفت: «او را مجازات کنید!»
عجیب گفت: «ای معتصم! من که گناهی ندارم. همیشه با تو روراست بودهام و رفتار بدی نکردهام. از اول هم هوادارت بودهام.»
معتصم گفت: «گناه تو، فاش کردن راز برادر من است. او رازی را به تو گفت و تو او را نگاه نداشتی. حالا چطور میتوانم به تو اعتماد کنم؟ ممکن است رازهای مرا نیز نگه نداری و فاش کنی.»
مدتی بعد، به دستور معتصم، عجیب را کشتند. عجیب با افشای سِرّ دیگران، سَر خود را از دست داد.
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman