تاریخ : یکشنبه, ۴ آذر , ۱۴۰۳ Sunday, 24 November , 2024
5

هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۶

  • کد خبر : 54333
  • 09 تیر 1403 - 13:00
هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۶
«هزار و یک شب» داستان‌هایی شگفت‌انگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرن‌ها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستان‌های هزار و یک شب خواهیم پرداخت.

ملک نعمان: «به راستی که من مردی پیرم و اکنون وقت آن است تا از گناهانم توبه کنم.»

محتاله: «آری، شوهرم می‌خواهد تا از این راه شما را از آتش جهنم رهایی بخشد!»

ملک نعمان، ظاهر پیرزن و دختر را می‌دید و گمان می‌کرد که واقعا عابد و زاهد هستند، از این روی شرط را پذیرفت.

شاه به اتاقی رفت و به روزه‌داری و عبادت مشغول شد. روز بیستم، محتاله با کوزه‌ای آب به قصر آمد و وِردی بر آن خواند و به ملک نعمان داد و گفت: «روزه‌ی خود را با این آب مقدس، بگشای!»

پادشاه که خیلی به پیرزن اعتماد پیدا کرده بود، کوزه را گرفت و آب را نوشید و در خود احساس خوبی کرد.

محتاله: «اکنون که این چنین پاک شدید، دخترم کنیز شماست؛ فقط درخواستی دارم.»

ملک نعمان: «هرچه خواهی انجام دهم!»

ـ «من پیرزنی هستم و می‌خواهم به خانه‌ام در بغداد بازگردم. اگر اجازه دهید، دخترم نیز با من بیاید تا با هم به بغداد برویم و آنجا با او وداع کنم. بعد از سه روز نزدتان بازخواهد گشت. اگر صلاح بدانید، همسرتان صفیه نیز ما را در این سفر همراهی کند تا دخترم را برای بازگشت به او بسپارم.»

ملک نعمان پذیرفت و صفیه را به همراه سربازانی با آنها فرستاد.

محتاله و دختر به همراه صفیه و سربازان وارد بغداد شدند و در منزلی که پیرزن از پیش آماده کرده بود، ساکن شدند. شب هنگام، پیرزن شام را حاضر کرد و در غذای صفیه، داروی بی‌هوشی ریخت. وقتی صفیه بی‌هوش شد، محتاله او را در صندوقی گذاشت و غلامی کرایه کرد تا صندوق را برای آنان حمل کند.

محتاله با دختر و آن غلام، دور از چشم سربازان، از بغداد بیرون رفت و به سوی روم رهسپار شد. محتاله نامه‌ای هم برای وزیر دندان فرستاد.

اما ملک نعمان، پس از رفتن پیرزن، بیمار شد و حکیمان هرچه کردند، شفا نیافت. او به زهری سهمگین مسموم شده بود و دو روز بعد از دنیا رفت.

نامه‌ای هم به دست وزیر دندان رسید که در آن نوشته شده بود: «این انتقام قتل دخترمان ملکه ابریزه بود. به راستی هرکه برای رومیان خیال بد کند، از بین خواهد رفت!»

محتاله پس از چند روز با صفیه، دختر و غلام به روم رسید.

بیشتر بخوانید:

حردوب: «سلام بر مادرِ بزرگ و با خردمان!»

محتاله: «سلام بر سرور جهان، پسرم!»

ـ «چه خبر از ملک نعمان جنایتکار؟»

ـ «نقشه‌ای که کشیده بودیم، عملی شد! اکنون، ملک نعمان از دنیا رفته است و این زن نیز همسر اوست که او را بسیار دوست می‌داشت. گمان می‌کنم انتقام ابریزه را گرفته باشم!»

ـ «آری مادرم، اکنون قلب زخمی‌ام کمی آرام گرفت!»

حردوب دستور داد تا صفیه را در سیاهچالی بیندازند و به او آب و غذا ندهند تا بمیرد!

از آن سوی، بعد از فوت ملک نعمان، میان سپاهیان و بزرگان اختلاف افتاد. عده‌ای می‌گفتند جانشین ملک، شرکان است و عده‌ای هم طرفدار جانشینی ضوءالمکان بودند.

ضوءالمکان که جوانی خردمند بود و از داغ پدر و اسارت مادر، نالان، همه‌ی بزرگان و لشکریان را به قصر فراخواند و چنین گفت…

ادامه دارد…

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=54333
  • نویسنده : احسان عظیمی
  • منبع : داستان هایی از ادبیات کهن
  • 127 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.