تاریخ : سه شنبه, ۲۰ شهریور , ۱۴۰۳ Tuesday, 10 September , 2024
2

هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۵

  • کد خبر : 53441
  • 02 تیر 1403 - 13:00
هزار و یک شب: شَرکان و ضوءالمکان ـ ۵
«هزار و یک شب» داستان‌هایی شگفت‌انگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرن‌ها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستان‌های هزار و یک شب خواهیم پرداخت.

از آن سوی، در دمشق غوغایی برپا بود. ملک نعمان دستور داده بود تا همه جا را به دنبال ملکه ابریزه بگردند. اما هرچه می‌گشتند، کمتر می‌یافتند. ملک نعمان، سخت ناراحت بود و نمی‌دانست به شرکان چه بگوید. سه روز گذشت اما از ابریزه خبری نشد. وزیر دندان از پادشاه خواست تا نامه‌ای به شرکان بنویسد و ماجرا را بگوید از او بخواهد تا روشن شدن ماجرا، در همان مرز روم، بماند.

چون نامه به شرکان رسید، او از ناراحتی بر زمین نشست و گریست؛ اما چاره‌ای نبود، باید واقعیت را می‌پذیرفت.

دو سال گذشت. محتاله، مادر حردوب، نزدش آمد و گفت: «اکنون زمان انتقام فرا رسیده است! اگر اجازه دهی، من با این دختر به سوی دمشق می‌رویم.»

حردوب اجازه داد. محتاله، که پیرزنی زشت و ترسناک بود، به همراه دختر به سوی دمشق رهسپار شد. وقتی به دمشق رسیدند، خانه‌ای را کرایه کردند و در آنجا سکونت گزیدند. جند روزی که گذشت، محتاله در روز بار عام ـ روزی که پادشاه اجازه می‌دهد مردم به دیدارش بروند ـ به قصر رفت. قصر خیلی شلوغ بود. محتاله به سربازی پیغام داد که من صحبتی خصوصی با ملک نعمان دارم.

ملک نعمان اجازه داد تا پیرزن جلو بیاید. محتاله جلو رفت، تعظیمی کرد و گفت: «ای ملک، من پیرزنی رنجور و ناتوان و از اهالی بغدادم. شوهرم مردی حکیم و عابد بود و چندی پیش از دنیا رفت. دختری از او به جا مانده است که در علم و عفاف و زیبایی سرآمد است. می‌خواهم او را به نزدتان بیاورم.»

ملک نعمان گفت: «فردا او را به قصر بیاور!»

محتاله خوشحال از اینکه نقشه‌ی اولش درست پیش رفته است، به خانه بازگشت. فردا صبح، دختر را آماده کرد و به قصر برد.

ملک نعمان دید که دختری با قامت راست و جامه‌ای بلند همراه پیرزن است.

ملک نعمان: «خب، بگو ببینم او چه علمی می‌داند؟»

محتاله: «سرورم، او در تمام علوم سرآمد است!»

ـ «این دیگر به عهده‌ی وزیر دندان است تا از او بپرسد.»

وزیر دندان: «با اجازه‌ی شما پادشاه! پرسشی در نجوم دارم. قِران سعدَین چیست؟»

دختر پاسخ داد: «سرورم، نزدیک شدن دو ستاره‌ی سعد در آسمان را قران سعدین گویند. زمانی که قران سعدین شود، انجام هر کاری نیکوست.»

وزیر دندان: «آفرین! حالا بگویید ببینم بزرگ‌ترین گناه چیست؟»

ـ «بزرگ‌ترین گناه، نومیدی از رحمت و بخشش خداست!»

ـ «آفرین! حالا پرسشی در طب دارم؛ چه چیز سبب دیوانگی شود؟!»

ـ «آدمیزاد را چهار عنصر است؛ دم و بلغم و سودا و صفرا. تا زمانی که این چهار عنصر در تعادلند، انسان نیز در تعادل است؛ اما چون سودا بر عنصرهای دیر غلبه کند، جنون بر فرد غالب آید!»

وزیر همین طور از علوم گوناگون پرسید و دختر پرسش‌ها را یکی یکی پاسخ گفت. ملک نعمان از آن همه علم شگفت‌زده شده بود. بالاتر اینکه دختر سر بالا نمی‌آورد و به جایی نمی‌نگریست. این عفاف دختر بیش از هر چیزی ملک نعمان را به خود جلب کرد. او نمی‌دانست که همه‌ی اینها نقشه‌ای برای فریب اوست.

ملک نعمان: «دختر شایسته‌ای داری! می‌خواهم دخترت را به عقد پسرم درآورم! مهریه‌ی دخترت چیست؟»

محتاله: «چقدر حاضرید برای او بپردازید؟»

ملک نعمان: «به راستی که دختری که پدری عابد و حکیم و مادری چنین داشته باشد، باید این چنین باشد! هرچقدر سکه و طلا که بخواهی می‌دهم!»

محتاله: «ای پادشاه، به راستی که ما مردمی قانع و متواضع هستیم و ما را با طلا کاری نیست. تنها یک شرط دارم! من چندی قبل در خواب شوهر عابدم را دیدم و او به من گفت که نزد شما بیایم و راه درستی و کمال را به شما نشان دهم.»

ملک نعمان: «او چه گفت؟!»

محتاله: «او گفت که اگر پادشاه از دخترمان خواستگاری کرد، بگو که مهریه‌ی او روزه‌داری است! باید که شاه بیست روز روزه بگیرد تا راه خلاصی از جهنم را پیدا کند! آنگاه دخترم را به پسر او خواهیم داد.»

ادامه دارد…

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=53441
  • نویسنده : احسان عظیمی
  • منبع : داستان هایی از ادبیات کهن
  • 66 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.