مجلهی خبری «صبح من»: اسکلتی که دیروز ملاقات کرده بود، با بانداژهای آبی رنگ روی تخت دراز کشیده و به دستگاه تنفس متصل بود. مرد به اسکلت ضربهای زد. اسکلت به سختی به هوش آمد و مرد را دید.
ـ «تو اینجا چیکار میکنی؟»
مرد جواب داد: «میخوام بدونم دیشب چی شده بود.»
اسکلت ماسک اکسیژن را برداشت و به سختی گفت: «دیشب… دیشب… گروهی به رهبری یک مرد عجیب به ما حمله کردند و بعد…»
در این لحظه، اسکلت بیهوش شد و دکتر، مرد را بیرون کرد.
مرد به هتلی در نزدیکی بیمارستان رفت.
نیمههای شب بود که ناگهان، آژیر خطر هتل کشیده شد. ترولی با صدای نخراشیده فریاد زد: «یک گروه عجیب به ما حمله کردند؛ چندین بسته اسلحه زیر تخت هر اتاق وجود داره و…»
مرد سریعا بستههای اسلحه را درآورد و از میان آنها، یک قمه را بیرون کشید.
ناگهان یک کماندو با ظاهر مردانی که در قبرستان دیده بود، در را شکاند و وارد اتاق شد. کماندو با شمشیر به سمت مرد حملهور شد.
مرد ماهرانه از ضربات کماندو جاخالی داد و با قمه، ضربهی محکمی به سر او وارد کرد.
کماندو در حالی که داشت جان میداد، ماسک خود را برداشت، چهرهاش را با یک فندک آتش زد و بعد ماسک را گذاشت.
چندین کماندوی دیگر وارد اتاق شدند. مرد سریع یک چتر نجات از زیر تخت برداشت و پنجره را باز کرد. با کمک چتر نجات، از پنجره به بیرون پرید و روی یک ماشین پارک شده، فرود آمد؛ خود را به دل شب سپرد.
چندین کماندو از هتل بیرون آمده و در تعقیب مرد بودند.
مرد وارد مغازهای با عنوان «کرایه موتور سیکلت برقی، شهرداری منطقه ۲۵۷ شهر ارواح» شد. یک موتور وسپا کرایه کرد و سریع سوار شد. کلاه کاسکتی برنزی را بر سر خود گذاشت و به دل جاده زد.
ادامه دارد…