مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت:
هارون دستور داد تا حارچیان در تمام شهر جار بزنند که یابندهی صندوق، ده هزار دینار طلا پاداش خواهد گرفت!
غانم نیز از پاداش هارون آگاه شد. او به سرعت به خانه رفت و ماجرا را به قوتالقلوب گفت. قوتالقلوب پرسید: «حال میخواهی چه کنی؟»
ـ هر چه شما بخواهید، خواهرم!
ـ من که دوست ندام به قصر بازگردم و همسر هارون شوم؛ اما ده هزار دینار برای تو، پول هنگفتی است!
ـ اگر نمیخواهید به قصر بازگردید، من حرفی ندارم. شما امانت هستید و خداوند، خیانتکنندگان در امانت را دوست ندارد! اگر نمیخواهید به قصر بروید، شما را به دمشق میبرم. زیرا اینجا امن نیست. من در آنجا خالهای دارم و شما میتوانید با او زندگی کنید.
ـ به راستی میتوانید مرا از دست هارون برهانید؟!
ـ قدرت از آن خداست!
فردا صبح، غانم و قوتالقلوب به راه افتادند تا از بغداد خارج شوند و به دمشق بروند؛ اما حادثهای در راه بود!
قوتالقلوب، لباس مادر غانم را پوشید و رویش را پوشاند تا شناخته نشود. به دروازهی شهر که رسیدند، سردستهی نگهبانان به او مشکوک شد: «شما دو تن کیستید؟»
ـ بندگان خدا که به دمشق میرویم!
ـ آن زن که با توست کیست؟!
ـ او برای من همانند خواهر است و امانتی است که با خود به دمشق میبرم.
ـ نگهبانان بیشتر مشکوک شدند. سردسته جلو رفت و از قوتالقلوب خواست تا چهرهاش را نشان دهد. قوتالقلوب صورش را بالا گرفت. سردستهی نگهبانان که به قصر رفت و آمد داشت، او را شناخت و دستور داد تا دستگیرش کنند.
سردسته، خوشحال از پاداش پادشاه، غانم و قوتالقلوب را به دربار برد. هارون با دیدن قوتالقلوب بسیار خوشحال شد و دستور داد تا پاداش را به سردستهی نگهبانان بدهند؛ سپس دستور داد تا غانم را به زندان بیندازند، چراکه قوتالقلوب را پنهان کرده بود. پدر قوتالقلوب با شنیدن زنده بودن دخترش بسیار خوشحال شد و با اجازهی پادشاه، دخترش را به خانه برد.
چند روز بعد، وزیر خواستگاری پادشاه را با پدر قوتالقلوب مطرح کرد و از او خواست تا مقدمات عروسی را فراهم کند.
پدر به خانه رفت و ماجرای خواستگاری دوبارهی هارون را مطرح کرد. قوتالقلوبکه پس از زندانی شدن غانم، سخت ناراحت و نگران بود، گفت: «من هرگز همسر پادشاه نمیشوم!»
ـ چه میگویی دختر؟! همهی دختران آرزو دارند که هارون از آنان خواستگاری کند!
ـ من چنین آرزویی ندارم و از او بدم میآید!
ـ آرامتر! اگر به فکر جان خودت نیستی، به فکر جان من باش! من فردا به وزیر چه بگویم؟!
ـ به او بگو دخترم خواستگاری پادشاه را نپذیرفت!
ـ من چنین جرأتی ندارم!
ـ پس من خود به او خواهم گفت!
پدر هر چه اصرار کرد، قوتالقلوب نپذیرفت. فردا صبح، پدر و دختر همراه هم به قصر رفتند. وزیر اجازهی ورود داد و گفت: «خوش آمدید! شما تا چند روز دیگر، از بزرگان دربار خواهید شد!»
قوتالقلوب گفت: «سرورم! هر دختری آرزوی ازدواج با پادشاه را دارد؛ اما … اما من چنین آرزویی ندارم!»
ـ میفهمی چه میگویی؟! اگر هارون بفهمد، دستور قتلت را میدهد!
ـ اگر پادشاه میخواهد نظر مرا بداند، من نمیخواهم همسرش شوم!
وزیر که از گستاخی قوتالقلوب به خشم آمده بود، دستور داد تا او را در اتاقی زندانی کنند. سپس نزد پادشاه رفت و ماجرا را گفت. هارون ابتدا خشمگین شد؛ اما بعد آرام گرفت و گفت: «در همان اتاق بماند تا سر عقل بیاید!»
چندی گذشت. غانم در زندان بود و قوتالقلوب هم در اتاقی از قصر، زندانی. روزی، هارون از وزیر دربارهی قوتالقلوب پرسید و وزیر پاسخ داد: «او همچنان گستاخ است و کم میخورد و بیمار شده است.»
هارون به عیادت قوتالقلوب رف قوتالقلوب خیس عرقبود و در تب میسوخت. هارون دید که قوتالقلوب زی لب چیزی میگوید. جلوتر رفت و شنید که او با خدا سخن میگوید: «چرا؟! چرا باید جوانی چون غانم در زندان باشد؟! ای خدای مهربان! ای خدای بزرگ و قدرتمند! چرا جوانی پاک که این چنین به دستورات تو گوش میدهد، باید بی هیچ گناهی در زندان باشد؟!»
هارون به فکر فرو رفت. روز بعد، دستور داد تا قوتالقلوب را به نزدش ببرند. قوتالقلوب با حالی نزار نزد پادشاه آمد و هارون از او پرسید: «چرا از ما گریزانی؟! تو میدانی همسر پادشاه شدن یعنی چه؟!»
ـ من از شما گریزان نیستم! تنها نمیخواهم همسرتان بشوم. آری، میدانم همسر پادشاه شدن یعنی چه؛ یعنی عمری را در خوشی گذراندن! هر چه بخواهم حاضر است و هر دستوری دهم اطاعت میشود!
ـ از غانم بگو! او چگونه جوانی است؟! آیا تو را دوست دارد؟! نکند چون او جوان است و من پیر، او را بیشتر دوست داری؟!
ـ غانم جوانی صالح است! از روزی که مرا به خانهاش برد، چون خواهرش به من نگریست. هر بار که به خانه میآمد، سر به زیر داشت و هیچ گاه مستقیم به من نگاه نکرد! او را به گناهی متهم نکنید که مردی شایسته و صالح است!
هارون بلندبلند خندید و گفت: «یعنی زمانی که با او در خانهاش بودید، هیچ اتفاقی نیفتاد؟ میخواهی باور کنم که او زاهدی پارسا است و … »
قوتالقلوب میان حرف او پرید و گفت: «به خدا سوگند! غانم جوانی پاک است و هیچ خطایی نکرده است! او به من گفت که من امانت خدا هستم و خداوند، خیانتکنندگان در امانت را دوست ندارد!»
هارون، حقیقت را از سخنان قوتالقلوب حس کرد و با خود گفت: «پسر و دختری جوان در خانهای تنها… چگونه باور کنم؟!» سپس دستور داد تا غانم را حاضر کنند.
هارون پرسید: «چطور جرئت کردی یکی از خدمتکاران ما را در خانهات پنهان کنی؟!»
ـ ای پادشاه! او را در صندوقی کرده بودند و میخواستند زنده به گورش کنند! من باید چه میکردم؟!
ـ او را به خانه بردی و از فرصت استفاده کردی و مشغول کامجویی شدی؟!
ـ چه کسی چنین چیزی گفته است؟!
ـ قوتالقلوب اعتراف کرده است. تو حیا نمیکنی؟! اگر به جرمت اعتراف کنی، از مجازاتت میگذرم؛ چون جوان هستی و خطا کردهای!»
ـ خداوند زمین و آسمان آگاه است که من او را چونان خواهری نگاه داشتهام و هرگز خیانتی نکردهام!
هارون که صداقت را در چشمان غانم میدید، به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: «ای غانم! به راستی تو جوانی پاک و با ایمانی! اکنون به تو پیشنهادی میدهم: آیا حاضری فرماندهی نگهبانان قصر را بپذیری؟!»
ـ من جوانی فقیر و بیکسوکارم! چگونه چنین مقام مهمی را بپذیرم؟!
ـ به راستی که تو همه چیز و همه کس داری! تو راستگو، امین و درستکاری و مطمئنم که هیچگاه خیانت نمیکنی! البته من تصمیم دیگری نیز دارم! فرمانده قصر نباید مجرد باشد؛ این قانون است! آیا اجازه میدهی تا از طرف تو، قوتالقلوب را برایت خواستگاری کنم؟!
غانم که از خجالت سرخ شده بود، گفت: «هر چه شما دستور دهید!»
شهرباز از شهرزاد پرسید: «به راستی که غانم جوانی شایسته بوده است! آیا قوتالقلوب، خواستگاری غانم را پذیرفت؟!»
شهرزاد پاسخ داد: «آری سرورم! قوتالقلوب خیلی پیشتر از این به او دلباخته بود!»
شهرباز به رختخواب خود رفت. اما چشمانش باز بود و به سرنوشت غانم و قوتالقلوب میاندیشید.
شب بعد، شهرزاد قصهها به شرباز چنین گفت: «اگر پادشاه اجازه دهند، داستان بلند، عجیب و دلربایی را بگویم!»
شهرباز گفت: «آری! بگو که سخت منتظریم!»
و شهرزاد، داستان را شروع کرد؛ حکایت شَرکان و ضوءالمکان!