مجلهی خبری «صبح من»: روزی بود و روزگاری بود. در آن روزگار، فقیران بیخانمان مدینه، شبها کنار هم جمع میشدند و زیر سایهبان زندگی میکردند. بعضیها که دستشان به دهانشان میرسید، نان و آبی تهیه میکردند و به آن فقیران میدادند؛ اما اغلب مردم از آنها بدشان میآمد. یکی میگفت: «اینها تنبل هستند و دنبال کار نمیروند.» دیگری میگفت: «اینها مسلمان نیستند و دین و ایمان درست و حسابی هم ندارند.» یکی به آن فقیران بیچاره، تهمت دزدی میزد و یکی هم پیدا میشد که به جای کمک، آزار و اذیتشان کنند.
امام صادق علیهالسلام، هر شب کیسهی بزرگی بر دوش میگرفتند و از خانه بیرون میرفتند. یک شب، یکی از یاران امام که بارها ایشان را کیسه به دوش دیده بود، با خود گفت: «بهتر است پیش امام بروم و از او خواهش کنم که حمل و نقل کیسه را به من واگذارد. خوب نیست امام ما بارکشی کند.»
با این فکر، او جلوی خانهی امام صادق علیهالسلام منتظر ماند. امام، مثل هر شب، با کیسهای که بر دوش داشتند، از خانه بیرون آمدند. مرد جلو رفت و سلام کرد و گفت: «این بار سنگینی را که بر دوش گرفتهاید، به کجا میبرید؟ اجازه بدهید شما را کمک کنم و من آن را به دوش بکشم.»
امام فرمودند: «نه! بهتر است تو به خانهات برگردی. این باری است که خودم دوست دارم حمل و نقلش کنم.»
یار امام دیگر حرفی نزد؛ اما سایه به سایهی امام رفت تا اینکه فهمید که امام هر شب کیسهاش را پر از نان میکنند و آن را برای فقیران بیسرپناهی که در زیر سایهبان زندگی میکردند، میبرندد. با سابقهای که از حرفهای مردم داشت، پیش رفت تا از نزدیک رفتار آنها را با امام ببیند.
فقیران بیسرپناه، هر کدام گوشهای لم داده بودند. هیچ یک از آنها به امام سلامی نکرد و هیچ کدام از آنها به امام احترامی نگذاشت. حتی برای گرفتن نانی که امام آورده بودند، جلو نمیرفتند.
یار امام خیلی ناراحت شد. تصمیم گرفت جلو برود و بر سر آنها داد بزند و بگوید که چرا به امام صادق علیهالسلام بیاحترامی میکنید. اما جلوی خودش را گرفت و گفت: «بگذار ببینم چه میشود.»
امام صادق علیهالسلام، نانهایی را که توی کیسه آورده بودند، با لبخند و مهربانی بین آنها تقسیم کردند و یک تکه نان هم خودشان برداشتند. کنار آنها نشستند و همراهشان، مشغول خوردن نان شدند. بعد هم از جا بلند شدند، کیسهی خالی را برداشتند و از آنها خداحافظی کردند و به طرف خانه به راه افتادند.
هیچ کدام از آن فقیران سایهبان نشین از جایش بلند نشد و از آورندهی نانها تشکر نکرد.
امام که راه افتادند، یار امام با عجله خودش را به فقیران رساند تا هر چه دلش میخواهد، به آنها بگوید. صدایش را بلند کرد و گفت: «هیچ معلوم هست شما اینجا چه میکنید؟!»
صدای بلند او را امام شنیدند. چند قدمی را که رفته بودند، برگشتند. در برابر دوست خود ایستادند. یار امام با دیدن امام ساکت شد و حرفی نزد. امام به او اشارهای کردند و او فهمید که نباید حرفی بزند و دنبال امام راه افتاد.
در راه امام به او گفتند: «چرا میخواستی با آن بندگان خدا دعوا کنی؟!»
ـ آنها خیلی بیادب بودند. اصلاً برای شما احترامی قائل نبودند.
ـ آنها تقصیری ندارند. فقیرند، خستهاند و مرا هم نمیشناسند.
ـ اصلاً معلوم نیست که آنها مسلمانند یا نه؛ معلوم نیست شما را به عنوان امام و پیشوا قبول دارند یا نه. ای کاش میفهمیدم که چرا شما هر شب رای کسانی که این چنین هستند، زحمت میکشید و غذا میآورید.
ـ من کاری به عقیدهی آنها ندارم. بیتردید آنها بندگان خدا هستند و به کمک دیگران نیاز دارند. چه کاری بهتر از اینکه آدم به بندگان نیازمند خدا یاری برساند. به تهیدستان که میرسی، نان و غذا به آنها بده اما از نام و عقیدهشان چیزی نپرس.
یار امام چیزی نگفت. روزگار گذشت تا اینکه خبر شهادت امام صادق علیهالسلام در شهر پیچید. خبر آن قدر بزرگ بود که به گوش فقیران مدینه هم رسید. شب که شد، همه منتظر بودند باز هم آن مرد ناشناس، با کولهباری از نان به سراغشان بیاید اما او نیامد. آن شب بود که فقیران سایهبان نشین فهمیدند که آن کسی که هر شب برایشان نان میآورده، امام صادق علیهالسلام بوده است.
از آن به بعد، به کسی که فقط به همفکرهای خودش نیکی کند، میگویند: «بین بندگان خدا فرقی نگذار؛ نانشان را بده و نامشان را نپرس.»