تاریخ : یکشنبه, ۴ آذر , ۱۴۰۳ Sunday, 24 November , 2024
3

هزار و یک شب – حکایت نورالدین و انیس‌الجلیس ۳

  • کد خبر : 46402
  • 08 اردیبهشت 1403 - 13:00
هزار و یک شب – حکایت نورالدین و انیس‌الجلیس ۳
هزار و یک شب» داستان‌هایی شگفت‌انگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرن‌ها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستان‌های هزار و یک شب خواهیم پرداخت.

ای ملک جوان‌بخت، طولی نکشید که وزیرمحمد که پیرمردی بود، در زندان از دنیا رفت.

امیر که به هدف خود نزدیک شده بود، به معینِ وزیر دستور داد تا نورالدین و انیس‌الجلیس را نیز زندانی کند. سربازان به سوی خانه‌ی آنها به راه افتادند. اما یکی از فرماندهان که خیلی مدیون وزیرمحمد بود، زودتر نزد نورالدین رفت و از او خواست تا با همسرش از آنجا فرار کنند. او مقداری پول هم به آن دو داد.

نورالدین و همسرش به سرعت از خانه فرار کردند و به سوی دریا رفتند. در کنار دریا، یکی کشتی در حال حرکت به سوی دریا بود. نورالدین و انیس‌الجلیس بر کشتی سوار شدند و به سوی بغداد رفتند. سربازان، چون نورالدین و انیس‌الجلیس را نیافتند، به قصر بازگشتند. معینِ وزیر دستور داد تا همه جا به دنبال آن دو بگردند؛ اما سربازان هر چه بیشتر گشتند، کمتر یافتند!

معین به نزد امیر رفت و گفت ککه آن دو گریخته‌اند. امیر که خیلی خشمگین شده بود، دستور داد تا معینِ وزیر به خانه رود و تا امیر نگفته، به قصر نیاید.

از آن سو، نورالدین و انیس‌الجلیس، ناراحت از فوت پدر و ظلم‌های امیر، وارد بغداد شدند. آن دو خواستند تا خانه‌ی کرایه کنند و مدتی آنجا ساکن شوند. اما ناگهان متوجه شدند پولی را که در کشتی به همراه داشتند، از آنها دزدیده‌اند.

آن دو، ناراحت و ناامید، در شهر به راه افتادند. دیگر، هوا تاریک شده بو و همه به خانه‌هایشان رفته بودند؛ اما آنها گرسنه و تشنه، به دنبال سرپناه می‌گشتند.

نورالدین و انیس‌الجلیس همین طور که می‌رفتند، به باغی سبز و خرم در بیرون شهر رسیدند. آنها جلوی در باغ رفتند. باغبانی آنجا ایستاده بود. نورالدین گفت: «سلام ای باغبان!»

ـ سلام!

ـ آیا امشب را به ما سرپناه می‌دهی؟

ـ اینجا باغ بزرگان است. نمی‌‎توانم چنین کنم.

آنجا، باغی بود که «هارون» که پادشاه تمامی شهرهای آن حوالی بود و بصره و دمشق و دیگر شهرهای آن نواحی زیر نظر او اداره می‌شدند، برای استراحت به آنجا می‌رفت. باغبان که دید دو جوان با ناامیدی راه بازگشت در پیش گرفتند، دلش سوخت و لحظه‌ای با خود اندیشید. سپس فریاد زد: «آهای جوان!»

نورالدین با تعجب برگشت: «با ما هستید؟!»

ـ آری، می‌توانید امشب را در اتاق من به سر ببرید.

نورالدین و انیس‌الجلیس خوشحال شدند و به داخل باغ رفتند. پیرمرد باغبان که انگار کسی را نداشت، از این دو جوان خیلی خوشش آمد و سعی کرد تا پذیرایی خوبی از آنها کند. او ماهی‌هایی را که داشت، برای آن دو کباب کرد تا بخورند.

اتفاقاً، هارون و وزیرش به ایوان قصر آمده بودند و به باغ می‌نگریستند. ناگهان، هارون دید که از آخر باغ دودی بلند می‌شود. پرسید: «این دود چیست؟!»

ـ سرورم، آنجا اتاق باغبان است. شاید غذایی درست می‌کند.

ـ عجب! باغبان ما چه ثروتمند است که کباب می‌خورد! دوست دارم آنجا برویم و ببینیم چه می‌کند. اما دوست دارم ما را نشناسد!

ـ هر طور شما بخواهید سرورم!

ـ لباس‌هایی معمولی بیاورید تا بپوشیم و به آنجا برویم!

هارون و وزیر، لباس‌های معمولی به تن کردند و خیلی به سر و صدا، به در اتاق باغبان رفت. وزیر متوجه شد که باغبان، مهمان دارد. پس آرام کنار پنجره‌ی اتاق، گوش ایستاد.

باغبان از نورالدین پرسید: «شما که هستید؟ چرا اینجا غریبید؟ چرا به اینجا آمده‌اید؟!»

نورالدین برای باغبان، داستان پدرش و ظلم‌های امیر بصره را گفت. هارون و وزیرش از داستان نورالدین و انیس‌الجلیس آگاه شدند و به فکر فرو رفتند تا اینکه هارون در گوش وزیرش، چیزی گفت. وزیر در اتاق باغبان را زد. باغبان بیرون آمد و وقتی پادشاه و وزیر را دید، سخت ترسید. وزیر اشاره کرد که چیزی نگوید و نقشه‌ی هارون را به او گفت.

باغبان داخل اتاق شد و گفت: «ای جوانان! دو تن از دوستان من به دیدارم آمده‌اند.»

هارون و وزیر داخل شدند. هارون که داستان نورالدین و انیس‌الجلیس برایش جالب بود، گفت: «من تمام داستان شما را از پشت در شنیدم. اکنون، راه چاره‌ای دارم!»

نورالدین پرسید: «راه چاره؟! چه راه چاره‌ای؟!»

هارون گفت: «من در کودکی با امیر بصره دوست بوده‌ام. ما در کتب‌خانه با هم درس خوانده‌ایم. اکنون نامه‌ای به او می‌نویسم و شما نامه را نزد او ببرید. حتماً او، درخواست مرا می‌پذیرد!»

نورالدین و انیس‌الجلیس به هم نگریستند. نورالدین پرسید: «چگونه جرأت کنیم و به بصره بازگردیم؟!»

هارون اصرار کرد: «سخن مرا بپذیرید! من برای امیر بصره کارهای زیادی انجام داده‌ام. او به طور حتم به شما آزاری نمی‌رساند!»

باغبان گفت: «فرزندانم، دوستم راست می‌گوید! ما قبلاً نیز اثر نامه‌های او را به امیر بصره دیده‌ایم!»

نورالدین و انیس‌الجلیس که چاره‌ای جز پذیرش این خطر نداشتند، نامه را گرفتند و به سوی بصره راه افتادند. پس از چند روز به بصره رسیدند و یک‌راست به سوی قصر رفتند و از سربازان خواستند تا اجازه دهند وارد قصر شوند. فرمانده‌ی سربازان، نورالدین را شناخت. دستگیرشان کرد و به داخل قصر برد.

امیر از نورالدین پرسید: «از دست ما فرار می‌کنی؟! اکنون سزای عملت را خواهی دید!»

نورالدین گفت: «من نامه‌ای از دوستتان در بغداد آورده‌ام!»

ـ نامه؟! نامه‌ی دوست من؟!

ـ آری! این نامه‌ی دوست شماست!

امیر بصره، نامه را باز کرد. وقتی نامه را خواند، رنگش پرید و بر روی تختش افتاد! دستور داد به سرعت، معینِ وزیر را احضار کنند. معینِ وزیر آمد و نامه را خواند و او نیز از ترس کبود شد!

هارون در نامه، حکم عزل امیر بصره و معینِ وزیر را صادر کرده بود و دستور داده بود تا حکومت را به نورالدین بسپارند و خود به بغداد بروند!

امیر که چاره‌ای نداشت، به پای نورالدین افتاد و از او عذرخواهی کرد. سپس نامه را برای بزرگان خواند و نورالدین را جانشین خود معرفی کرد.

بله ای پادشاه جهان، شهرباز! این چنین داستان نورالدین و انیس‌الجلیس پایان یافت!

شهرباز به فکر فرو رفته بود و چیزی نمی‌گفت تا اینکه به خواب فرو رفت. شب بعد، شهرزاد شروع به تعریف قصه‌ی تازه‌ای کرد؛ قصه‌ی «غانم و قوت‌القلوب»!

برای خواندن ادامه‌ی ماجرا، شنبه‌های داستانی «صبح من» را دنبال کنید ـ تهیه و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=46402
  • نویسنده : احسان عظیمی
  • منبع : داستان‌هایی از ادبیات کهن
  • 154 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.