تاریخ : چهارشنبه, ۱۴ آذر , ۱۴۰۳ Wednesday, 4 December , 2024
5
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۴۱

  • کد خبر : 45440
  • 30 فروردین 1403 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۴۱
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: خورشید تازه طلوع کرده بود و نقره‌ای، خمیازه‌کشان تصمیم گرفت به خودش مرخصی بدهد و کمی، فقط کمی، چرت بزند. داشت به طرف لانه‌ی جنگجویان می‌رفت که گربه‌ی پیر از خودراضی جلویش را گرفت. پرسید: «چرا نیومد؟»

معاون جوان به سختی خمیازه‌اش را مهار کرد و پرسید: «کی؟»

سرخس‌پا صورت اخمویش را جلوی صورت خواب‌آلود نقره‌ای نگه داشت. وقتی با خشم میو می‌کرد، آب دهانش به صورت نقره‌ای می‌پاشید: «همونی که بهش اعتماد کردی. همونی که قبیله‌ی پرابهت آتش رو بهش فروختی. همونی که مثلا پیشمون بود. همونی که … »

نقره‌ای کمی خودش را عقب کشید و هم‌زمان با خمیازه‌اش پرسید: «میشه چیستان طرح نکنی، لطفا؟ من دو روزه نخوابیدم و کم کم دارم فراموش می‌کنم که اینجا کجاست و من کی هستم! خواهشا توقع نداشته باش کسی که سه روز پیش … »

سرخس‌پا با نفرت گفت: «مثلا معاون مایی. از خودت خجالت بکش، بچه! اصلا از اولش هم نباید تو … »

نقره‌ای که حالا کمی هوشیارتر بود، پرسید: «میشه به من بگی که چرا از من متنفری؟»

ـ «چون اومدی زندگی آروم ما رو به هم زدی. چون روح نیاکان ما به خاطر تو در عذابه. چون آرامش قبیله رو از بین بردی. چون … »

ـ «من که شما رو مجبور نکردم با من بیاید. خودتون اومدید. حالا هم دیر نشده. می‌تونید برید. راه خروج از اون طرفه.»

نقره‌ای با پنجه‌اش ورودی اردوگاه را نشان داد. حسابی کفری شده بود.

گربه‌ی پیر به سردی میو کرد: «من به قبیله‌م وفادارم. وسط راه ولش نمی‌کنم. این یه خیانته.»

نقره‌ای از کوره در رفت: «خب همه رو علیه معاون قبیله، رهبری کردن هم خیانته. گوش ندادن به دستورات اون هم خیانته. هر کاری که توی این چند روز کردی، خیانته. جناب وفادار به قبیله!»

سرخس‌پا به او نگاه کرد. در نگاهش، خشم و خیرت موج می‌زد. بلند شد و به طرف لانه‌ی جنگجویان کهنسال رفت.

نقره‌ای با خشم فراوان به زمین برفی اردوگاه خیره شد. چند نفس عمیق کشید تا آرام شود. انصاف نبود که این همه بدبختی داشته باشد. واقعا انصاف نبود.

صدای سُر خوردن روی برف‌ها و چند نفس نفس، باعث شد نقره‌ای سرش را بلند کند. وقتی گربه گندهه را در ورودی اردوگاه دید، هم حیرت‌زده شد و هم خوشحال. از طرف دیگر، کفرش هم درآمد.

تا خواست چیزی میو کند، گربه گندهه میو کرد: «ببخشید دیر کردیم، جناب! تو راه چند تا سگ بدون صاحب تعقیبمون کردند و مجبور شدیم مسیر رو به کل عوض کنیم.»

نقره‌ای چیزی نگفت. چرخ‌دنده‌های مغزش به شدت کار می‌کردند. او چرا از فعل اول شخص جمع استفاده می‌کرد؟ نکنه این به آن معنا بود که … برق امید در چشمان نقره‌ای درخشید.

سر و صدای گربه گندهه، همه را از لانه‌هایشان بیرون کشیده بود. نقره‌ای با دقت به پشت سر گربه‌ی قهوه‌ای تیره‌ی کج و کوله خیره شد و سایه‌های متحرکی را دید.

گربه گندهه کنار رفت و با افتخار میو کرد: «این شما و این هم نیروی جدید!»

ادامه دارد …

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=45440

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.