تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
5
رمان نوجوان؛

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۲۹

  • کد خبر : 42206
  • 29 اسفند 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۲۹
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: چند دقیقه که گذشت، کم کم نیروهای متهاجم، قلمروی قبیله‌ی آتش را ترک و عقب‌نشینی کردند. وقتی اردوگاه خلوت شد، افراد قبیله، افتان و خیزان دور هم جمع و جویای احوال یکدیگر شدند.

کارامل که خیالش از بابت حال پدرش راحت شده بود، به دنبال خاکستری و نقره‌ای می‌گشت. هرچه چشم گرداند، اثری از دو گربه ندید تا اینکه نوکِ دُمِ خاکتسری رنگی به چشمش خورد. کمی جلو رفت و جمعیت اطراف دُمِ خاکستری را کنار زد. با دیدن صاحب دم، نفسش در سینه حبس شد.

صاحب دم، خاکستری بود و روی تمام خزش، لکه‌های خون دیده می‌شد. خاکستری آهسته و سنگین نفس می‌کشید و چشمنش را بسته بود. به آرامی یک چشمش را باز کرد و به کارامل لبخند بی‌رمقی زد و انگار که آن لبخند، تمام انرژی‌اش را گرفته باشد، بی‌هوش شد.

کارامل دلش می‌خواست که کنار خاکستری بماند؛ اما تا نقره‌ای را پیدا نمی‌کرد، دلش آرام نمی‌گرفت.

کارامل، نقره‌ای را گوشه‌ی خلوت و تاریکی از اردوگاه یافت در حالی که روی برف‌های گلی و خونی راه می‌رفت. نگاهش روی برادرش ثابت ماند. نگاه نقره‌ای، مات و خالی از احساس بود و به برف روبرویش خیره مانده بود. خط زخمی، ابرویش را نصف کرده بود و کمی از نوکگوشش را به شکل V از دست داده بود. خزش لکه لکه و کثیف شده بود. با این حال، انگار به زمین و زمان، بی‌اعتنا بود.

کارامل کنارش نشست و آهسته پرسید: «خوبی؟»

نقره‌ای با حواس‌پرتی سری تکان داد. سپس بلند شد و از اردوگاه بیرون زد. کارامل مانده بود که دنبالش برود یا بماند. مردد به اطرافش نگاهی انداخت. سرخس‌پا را دید که سالم و سرحال به طرف بوران‌شاه می‌رود.

بوران‌شاه در حال سامان‌دهی گروهی از جنگجویان سالم‌تر بود که به دنبال گروه جلودار بروند و جویای حال آنها شوند که دستوراتش با میوی اعتراض‌آمیز سرخس‌پا متوقف شد: «چرا اینقدر جمعیتتون کمه؟»

بوران‌شاه گروه را مرخص کرد و پاسخ داد: «چون که … »

سرخس‌پا صدایش را کمی بالاتر برد و تقریبا فریاد زد: «چون که … بذار من دلیلش رو بگم. چون که جنابعالی طبق قراردادی که بدون اجازه و رضایت هم‌قبیله‌ای‌هات یا بهتر بگم، زیرپنجه‌هات، بستی، تعدادی از اونها رو دادی با خودشون بردن. این طور نیست؟»

بوران‌شاه سر به زیر انداخت و گفت: «همین طوره.»

افراد قبیله که نگاه و حواسشان به سمت رهبرشان جمع شده بود، ابتدا ساکت، بعد متحیر و بعد خشمگین به بوران‌شاه خیره شدند.

سرخس‌پا که از تک‌گویی‌اش بی‌نهایت لذت می‌برد، ادامه داد: «ببینید دوستان! این گربه جواب ماه‌ها خدمت و وفاداری ما رو این طور می‌ده؛ با هدیه دادن ما به دشمن! جالبه بدونید دوستان که بهربر سابق ما هم چنین قراردادی پیشنهاد داده شد و اون قاطعانه رد کرد. اون وقت… »

میویی سخنرانی سرخ‌پا را قطع کرد. صاحب میو، آخرین کسی بود که بوران‌شاه انتظار حمایت او را داشت؛ زنجبیل!

ـ «شما از کجا مطمئنید که واقعا همچین پیشنهادی به پدر (تندرشاه) من شده بود؟ تا اونجایی که من یادمه، شما و خزفندقی از اول جنگ مواظب ما بودید و اون قدر سرتون به ما گرم بود که هیچی نمی‌شنیدید. من مطمئنم که بوران‌شاه کاری رو انجام داده که به نفع همه‌ی ما بوده. حتی اگر ما خوشمون نیومده باشه.»

بوران‌شاه لبخندی قدرددان به گربه‌ی نارنجی زد. واقعا از او ممنون بود.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است.

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=42206
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله‌ی خبری صبح من
  • 137 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.