مجلهی خبری «صبح من»: چهار روز بعد، پرنس دواندوان به طرف اردوگاه آمد و سر راه به نقرهای تنه زد. نقرهای اعتراض کرد: «هِی! حواست کجاست؟»
به نظر میآمد که پرنس صدای نقرهای را نشنیده است. جلوی لانهی بورانشاه ترمز کرد و روی دانههای شن سُر خورد و بدون اینکه اجازه بگیرد، داخل رفت.
نقرهای گوشهایش را تیز کرد بلکه چیزی بشنود. صدای پرنس را شنید که گفت: «بورانشاه! خدا به دادمون برسه! نمایندهی قبیلهی باد از راه رسید!»
بورانشاه همان طور که با آرامش بیرون میآمد، گفت: «آروم باش پسر! رسید که رسید. لولو که نیومده.»
رهبر قبیله، جلوی ورودی اردوگاه ایستاد و منتظر ماند. کم کم گربههای قبیله هم دور رهبرشان جمع شدند و منتظر ماندند. نمایندهی قبیلهی باد وارد اردوگاه شد و جلوی بورانشاه ایستاد.
بورانشاه منتظر ادای احترام گربهی خاکستری تیره بود؛ اما او فقط ایستاد و پوزخند زنان گفت: «معذرت میخوام. ولی من شما رو به رسمیت نمیشناسم که بخوام سلام رسمی کنم. حالا بگید تصمیمتون چیه.»
گربههای قبیلهی آتش، از گستاخی و بیپروایی نمایندهی قبیلهی باد ، خشمگین شدند و دندانهایشان را به رخ او کشیدند. بورانشاه، بیآنکه به عقب برگردد، میو کرد: «آروم باشید.»
گربهها عقب نشستند با این حال هنوز هم به غریبه چشمغره میرفتند. بورانشاه گفت: «بابت گربهها من رو ببخشید، جناب …؟»
گربه با غرور گفت: «گردباد.»
بورانشاه خیلی مودبان و محکم میو کرد: «جناب گردباد. تصمیم ما موندن و مقاومته. ممنون میشم این رو به اطلاع تندبادشاه برسونید.»
گردباد خندهی تحقیرآمیزی سر داد و گفت: «شما؟ شما میخواید در برابر ما بجنگید؟ نگهبانتون ببا دیدن من زَهرهتَرَک شد. تازه من فقط یه نفرم! چطور میخواید در برابر ما بجنگید و زنده بمونید؟»
بورانشاه به گردباد که رویش را برگردانده بود تا برود، هشدار داد: «پیشنهاد میکنم ما رو دست کم نگیرید.»
گردباد که حالا از اردوگاه خارج شده بود، فریاد زد: «برو بابا!»
بورانشاه برگشت و به گربههایش نگاه کرد که از گستاخی گردباد نسبت به رهبرشان برآشفته بودند. میو کر: «بدبخت یه کمی خُله. نگرانش نباشید. خوب میشه.»
گربهها در حالی که ریز ریز میخندیدند، سر کارهایشان برگشتند. نقرهای آهسته به طرف لانه برگشت. کاری نداشت و چیزی هم تا غروب نمانده بود. تصمیم گرفت کمی بخوابد. ولی پیش از آن، دوباره همان حس تنهایی چند ماه پیش، به سراغش آمد. حیف که کارامل بیرون در حال شکار با دوستانش بود و با آنها کلی خوش میگذراند. وگرنه نقرهای میتوانست با او درد و دل و کمی خودش را خالی کند. نقرهای به یاد دیدار با کسی افتاد که در تنهاییهایش به سراغش میآمد. سعی کرد این افکار را از سرش بیرون بیندازد. نه … مطمئناً دلش او را نمیخواست … .
ادامه دارد…