تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
6
رمان نوجوان:

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی -۵

  • کد خبر : 35243
  • 24 دی 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی -۵
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: نسیم سرد زمستانی به پیشواز گربه‌های پنهان در بوته آمد. با اینکه زیر بوته تاریک بود، اما چهار صخره‌ی قد برافراشته در سراشیبی پیش رویشان زیر نور ماه کامل می‌درخشید.

نقره‌ای به بوران‌شاه نگاه کرد. او بی‌صدا نفس نفس می‌زد و چشمانش برق می‌زدند. نقره‌ای هیچ وقت تا به حال پدرش را این قدر مضطرب ندیده بود.

رهبر قبیله چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. با دمش علامتی داد و گربه‌های قبیله‌ی آتش به سمت پایین سراشیبی سر خوردند.

دره‌ای که سراسر پر از میوهای مختلف بود، با ورود نمایندگان قبیله‌ی آتش، یکپارچه سکوت شد. همه‌ی سر ها به طرف آنها چرخید.

بوران‌شاه تک سرفه‌ای کرد و سرش را بالا گرفت و گربه‌هایش را به گوشه‌ی خلوتی از محوطه‌ی دایره‌ای شکل برد. نشست و منتظر شروع جلسه ماند.

نقره‌ای حاشیه‌ی گروهش نشسته بود و برای گذران وقت، مورچه‌های جلوی پایش را می‌شمرد که ناگهان گوش‌هایش راست ایستادند و چرخیدند. کسی او را صدا می‌کرد.

بلند شد و به طرف صدا رفت. سایه‌ای در حاشیه‌ی محوطه منتظرش بود. وقتی به سایه رسید، سایه پرسید: «نقره‌ای! من رو یادت میاد؟»

چرخ‌دنده‌های مغز نقره‌ای به کار افتادند و گربه‌ را به یاد آوردند. با هیجان و در حالی که سعی می‌کرد صدایش را پایین نگه دارد، میو کرد: «شاه‌بلوطی! خیلی وقته ندیدمت! تو کجا؟ اینجا کجا؟»

شاه‌بلوطی جلو آمد و با اضطرار گفت: «احوال‌پرسی رو بذار برای بعد. فقط همین قدر بهت بگم که امشب یه طوفان در راهه.»

نقره‌ای به آسمان خیره شد. آسمانِ پر ستاره، صافِ صاف بود؛ دریغ از یک تکه ابر! میو کرد: «الان که آسمون ابری نیست. چجوری قراره هوا طوفانی بشه؟»

شاه‌بلوطی گفت: «اون طوفان نه. قراره بین قبایل یه جنگ طولانی راه بیفته؛ درست مثل چند سال پیش. شاید این آخرین باری باشه که در صلح با هم حرف می‌زنیم. من باید برم. فقط به نظرم تو باید قبل از اعلام رهبران این موضوع رو می‌دونستی.»

نقره‌ای پشت سر دوستش پرسید: «قضیه‌ی جنگ چیه؟ شاه‌بلوطی؟ کجا رفتی؟» اما گربه‌ی قهوه‌ای تیره در میان سایه‌ها ناپدید شده بود.

نقره‌ای به طرف گروهش برگشت. انگار فقط دوده‌پوستین از رفتن او با خبر شده بود؛ چون پرسید: «کجا رفته بودی؟»

ـ مهم نیست. قضیه‌ی جنگ طولانی بین قبایل چیه؟

جنگجوی راه راه تیره جدی شد: «کدوم جنگ رو می‌گی؟ سن من اون قدرا هم زیاد نیست‌ها!»

نقره‌ای به زور لبخند شد: «معلومه که نیست. همونی رو می‌گم که… .» با صدای صخره‌شاه حرفش را خورد و به صخره‌سنگ عظیم چشم دوخت.

صخره‌شاه، رهبر قبیله‌ی خاک، میو کرد: «گربه‌های تمامی قبایل، خیلی خوش اومدید. امشب… .»

صدایی از پشت سر رهبر قبیله‌ی خاک حرف او را قطع کرد: «نیازی به مقدمه‌چینی نیست، صخره‌شاه. چرا نمی‌ری سر اصل مطلب؟!»

صخره‌شاه میو کرد: «اوه … البته… تندبادشاه مایلن اول شروع کنن. بفرمایید!»

نقره‌ای به وضوح لرزش صدای صخره‌شاه را می‌شنید. معلوم بود که حسابی از رهبر قبیله‌ی باد می‌ترسد. انگار تمامی گربه‌ها از او می‌ترسیدند؛ البته احتمالاً به جز قبیله‌ی آتش. چون روحشان هم خبر نداشت که چرا باید از او بترسند! با این حال، نفس همه در سینه حبس شده بود.

تندباد شاه جلو آمد. خز کِرِم و خاکستری‌اش، نقره‌ای را به یاد طوفان شن می‌انداخت. چشمان سبزش با شرارت دیوانه‌واری می‌درخشیدند. وقتی صدایش در محوطه طنین انداخت، انگار وزش باد هم متوقف شده بود: «همون طور که همه می‌دونید، انسان‌ها هر روز بیشتر از روز قبل جنگل رو می‌گیرن و قلمروی ما هر روز کوچکتر می‌شه. وقتی هم که قلمرو کوچیک بشه، غذا هم کم می‌شه و وقتی… »

بوران‌شاه حرف رهبر قبیله‌ی باد را قطع کرد و با لحنی آمرانه پرسید: «منطورت از این حرفا چیه؟»

تندبادشاه توجهی به رهبر قبیله‌ی آتش نکرد و ادامه داد: «بنابراین همه‌ی ما نیاز داریم قلمرومون رو گسترش بدیم و …» ناگهان برگشت و درون چشمان بوران‌شاه خیره شد. چشمانش با برق خطرناکی می‌درخشید: «و این کار رو از قلمروی شما شروع می‌کنیم، بوران‌شاه!»

بوران‌شاه طوری شوکه شده که ناخودآگاه یک قدم به عقب برداشت. پنجه‌اش را روی هوا گذاشت و به موقع، خودش را جلو کشید. صدایش را صاف و خطاب به تندبادشاه میو کرد: «متأسفم تندبادشاه، اما ما هم به اندازه‌ی بقیه حق داریم اینجا زندگی کنیم.»

سه رهبر دیگر با تعجب به او خیره شدند. صخره‌شاه طوری سر تکان می‌داد که انگار از بوران‌شاه می‌خواست حرفش را پس بگیرد. تندباد شاه پوزخند تحقیرآمیزی به لب آورد و رودبانو، رهبر قبیله‌ی آب، نگاه دلسوزانه‌ی به بوران‌‎شاه انداخت؛ انگار که او بچه گربه‌ای بود که بلد نبود چطور منظورش را بیان کند.

گربه‌های قبیله‌ی آتش به نشانه‌ی حمایت از رهبرشان فریاد برآوردند. وقتی سر و صداها خوابید، تندبادشاه گفت: «با من شوخی نکنید، بوران‌شاه. شما هیچ جایی توی جنگل ندارید. قلمروی شما مدت‌ها خالی بود. اما فقط به خاطر مادر مرحومم، طوفان‌بانو، قلمروی شما رو تصرف نکردم. هفته‌ی آینده، نماینده‌م رو می‌فرستم تا بشنوم که تسلیم می‌شید یا نه. اگر تسلیم شدید که باید از این قلمرو برید. اگر نه هم که آماده‌ی جنگ باشید. گردهمایی تمومه. شب بخیر.»

بوران‌شاه از روی صخره پایین پرید و گربه‌هایش فوراً دورش جمع شدند. با سرعت به طرف قلمروی خودشان دوید و فقط زمانی که به اردوگاه رسیدند، ایستاد. چشمان آبی‌اش از خشم برق می‌زدند. خطاب به ببری گفت: «سپیده که سر زد، همه‌ی گربه‌ها رو جمع کن اینجا. جلسه داریم.»

ببری سرش را پایین برد و اطاعت کرد. بوران‌شاه به جنگجویان مردد پشت سرش دستور داد: «برید بخوابید. همین الان.»

گربه‌ها به سرعت پشت سرش پراکنده شدند و در لانه‌های خودشان مستقر شدند. بوران‌شاه از محوطه با صدای بلند اخطار داد: «صدای پچ پچ نشنوم!»

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=35243
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 2757 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.