تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
4
رمان نوجوان؛

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی ـ ۳

  • کد خبر : 34975
  • 19 دی 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای؛ جنگجویان تاریکی ـ ۳
قبیله‌ی آتش حالا دیگر در جنگل جا افتاده است؛ اما قبایل دیگر چندان مایل نیستند، گربه‌های خانگی در جنگل بمانند. در فصل جدیدی از زندگی نقره‌ای و کارامل، با نبردهایی سخت برای پایداری و ماجراهایی عجیب، روبرو خواهیم شد.

مجله‌ی خبری «صبح من»: پنجه‌های نقره‌ای مانند پای شیرهای سنگی جلوی کتابخانه‌ها خشک شده بود. کلمات روی پوستر رنگ و رو رفته، او را چنان شوکه کرد که همه چیز و همه کس را از یاد برد. تنها این جمله در ذهنش تکرار می‌شد: «اشتباه کردم؟ آیا واقعا می‌ارزید؟»

تقریبا یک سالی می‌شد که نقره‌ای، با توجه به خوابی که دیده بود، تصمیم گرفت گربه‌های خانگی را از اسارت نجات دهد و با آنها در جنگل زندگی کند.

هر تصمیمی فراز و نشیب‌هایی داردو تصمیم نقره‌ای نیز از این قائده مستثنی نبود. می‌دانست دوستانش از زندگی جدید خود، راضی هستند. با این حال، در جنگی که در برابر قبیله‌ی آب و گربه گندهه، دشمن نقره‌ای، اتفاق افتاد؛ یکی از گربه‌ها یعنی پرنسس جان خود را از دست داد و نقره‌ای نمی‌توانست خود را مقصر نداند.

اکنون زمانی بود که این قاضای، ضربه‌ی نهایی خود را بر نقره‌ای وارد کنند. پوستری رنگ و رو رفته که آگهی گم شدن نقره‌ای روی آن نقش بسته بود، نقره‌ای را به فکر واداشت که آیا واقعا تصمیم درستی گرفته است؟ هرچند که دیگر راه بازگشتی نبود!

نقره‌ای به خودش نهیب زد: «هِی! بیدار شو! چطور می‌تونی به خودت اجازه بدی چند تا کلمه اینطور آشفته‌ت کنن؟ به خودت مسلط شود نقره‌ای. به خودت مسلط شو.»

نفس عمقیقی کشید و با دم خود، آرامش را به درونش کشید و بازدمش، افکار ناراحت‌کننده را بیرون ریخت. متوجه میونل شد که ایستاده بود و با تعجب، او را برانداز می‌کرد.

نقره‌ای که حالا آرام‌تر شده بود، لبخند زد و ایستاد. در نگاه کنجکاو میونل، پرسش‌های فراوانی می‌دید. میو کرد: «بیا ادامه بدیم.»

میونل شانه بالا انداخت و به محض اینکه از نقره‌ای عقب ماند، راه افتاد. پرسید: «آنجا چه اتفاقی افتاد؟»

نقره‌ای با بی‌خیالی گفت: «یه درگیری ذهنی ریز بود. همین!» برگشت و با چنان جدیتی به چشمان میونل نگاه کرد که او چند قدم عقب رفت: «اگر به گوشم بخوره که بقیه چیزی در این باره می‌دونن، اون وقت… »

میونل در حالی که خودش را عقب می‌کشید، با ترس پرسید: «اون وقت چی؟»

نقره‌ای عقب رفت و با سردرگمی ادامه داد: «نمی‌دونم. راجع بهش فکر می‌کنم. ولی مطمئن باش یه اتفاقی برات میفته.»

میونل در حالی که خودش را به نقره‌ای که راه افتاده بود، می‌رساند، پرسید: «اکنون به کجا می‌رویم؟»

نقره‌ای نقشه را در ذهن خود مرور کرد و گفت: «تصمیم داشتم از کنار مرز قبیله‌ی آب رد بشیم تا به اردوگاه برسیم اما به نظر میاد خیلی خسته شدی. پس یه راست می‌ریم اردوگاه.» و در دل ادامه داد: «خودم خسته‌تر از تو هستم. فقط دارم بهونه میارم.»

میونل اعتراض کرد: «خسته نیستم!»

نقره‌ای سرسختانه میو کرد: «وقتی می‌گم خسته‌ای، یعنی خسته‌ای!»

و بی توجه به میونل، مسیرش را به طرف اردوگاه کج کرد.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=34975
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله‌ی خبری صبح من
  • 2971 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.