تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
8
رمان نوجوان؛

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و سیزدهم

  • کد خبر : 32467
  • 14 آذر 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و سیزدهم
در قسمت قبل خواندیم نقره‌ای و همراهانش با گربه‌ی عجیب و غریبی رو به رو شدند که ادعا می‌کرد گربه‌ی پادشاه است! با وجود تمام نیش و کنایه‌هایی که این سه گربه به «میونِل» زدند، اما او از آن سه گربه درخواست کرد که همراه آنها به اردوگاه قبیله‌ی آتش بیاید. آیا قبیله، میونل لوس و مغرور را می‌پذیرد؟

مجله‌ی خبری «صبح من»: کارامل و خاکستری از سراشیبی سُر خوردند و جلوی ورودی اردوگاه، متوقف شدند. کارامل با لبخندی خجالتی، به خاکستری نگاه کرد و تصویر خودش را در برق چشمان مهربان او دید. به ورودی نگاه کرد؛ نفس عمیقی کشید و با هم به داخل رفتند.

اوضاع اردوگاه، آن طور که کارامل انتظار داشت و پیش‌بینی می‌کرد، نبود. تمام گربه‌های قبیله، دور لانه‌ی بوران‌شاه حلقه زده بودند. عجیب و نامعمول بود.

ناگهان سروصدایی به گوششان خورد که بیش از پیش متعجبشان ساخت. هر دو به هم نگاه کردند و با تعجب زمزمه کردند: «یه غریبــــــه!»

گوش‌های خاکستری، به طرف جمعیت متمایل شدند. چند قدم جلو رفت و ایستاد. برگشت و بی‌صدا به کارامل گفت: «بیا دیگه!»

پنجه‌های کارامل، برخلاف میلش، او را به دنبال خاکستری هدایت کردند. گوشه‌ای از جمعیت که کم‌تراکم‌تر بود، ایستادند و تلاش کردند از میان سرهای زیاد روبرویشان، مرکز حلقه را ببینند.

صدای لوس، پرافاده و غمگینی میو کرد: «آری. سرگذشت ما چنین بود. امیدواریم بتوانیم کمی اینجا بمانیم و شما از ما پذیرایی کنید. جناب … ؟»

بوران‌شاه که ظاهرا شوکه شده بود، صدایش را صاف کرد: «بوران‌شاه. بله، البته. می‌تونیــ … »

صدا میان حرف او پرید: «عالی شد! خواهشمندیم مقداری غذا برایمان بیاورید. بسیار گرسنه‌ایم. اگر یک بشقاب لازانیای پُرپَنیر باشد، عالیست!»

میوی خفه‌ی چند گربه که جلوی خنده‌شان را می‌گرفتند، به گوش رسید.

رعد پرسید: «واقعا شما اینجا … لازانیا می‌بینی؟»

صدا پکر شد: «شما لازانیا ندارید؟ پس … اوووم …. استیک هم خوب است. ما به همان هم راضی هستیم.»

یک نظر، سر نارنجی آتش از میان جمعیت پدیدار شدکه در گوش بوران‌شاه چیزی گفت. پس از لحظه‌ای مکث، خود آتش بیرون از جمعیت آمد. موشی را برداشت و دوباره به میان حلقه‌ی جمعیت رفت.

صدای افتادن موش روی زمین و میویی از روی انزجار، در محوطه‌ی باز اردوگاه، طنین انداخت: «آه! این دیگر چیست؟»

آتش که سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد، گفت: «استیکه دیگه.»

ـ «این که استیک نیست. موجود چندش‌آوری است. تو از ما توقع داری که … که این را … حتی از گفتنش هم شرم داریم… بخوریم؟!»

صدای خنده بلند شد.

صدا گفت: «حیف که گرسنه‌ایم. وگرنه هرگز چنین کاری انجام نمی‌دادیم. خب… این را چگونه می‌خورید؟»

کمی بعد، صدای ملچ ملوچی به گوش کارامل رسید و آتش گفت: «این طوری!»

سکوت شد. چند لحظه‌ی بعد، صدا گفت: «طعم بدی نداشت. ولی هیچ چیز به پای استیک و لازانیا نمی‌رسد. شما واقعا لازانیا را رها کردید و … این … این چیز سرخ رنگ مایع … چیست؟»

آتش با خونسردی گفت: «خون همون موشی که میل فرمودید!»

صدا فریاد زد: «خـــــــــــون؟!»

کارامل حدس زد که صاحب صدا، از حال رفت. چون فریادها و خنده‌های گربه‌های قبیله‌ی آتش، پرندگان را از شاخه‌ها پراند!

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=32467
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله‌ی خبری صبح من
  • 259 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.