تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
5
رمان نوجوان؛

رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای – بخش صد و دوازدهم

  • کد خبر : 32222
  • 12 آذر 1402 - 12:00
رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای – بخش صد و دوازدهم
در قسمت قبل خواندیم، کارامل نگران واکنش اعضای قبیله به خواستگاری خاکستری از او بود. با این حال، به کمک خاکستری توانست بر خود مسلط شود و با هم به طرف اردوگاه برگشتند. اما در بخش دیگری از جنگل، نقره‌ای با افکار مشوّش‌کننده‌ی خود درگیر بود و ... . سرانجام، چه خواهد شد؟

مجله‌ی خبری «صبح من»: غروب پرسید: «می‌خوای بری یا بمونی؟ خیلی برای تصمیم‌گیری وقت هدر می‌دی.»

نقره‌ای با حواس‌پرتی گفت: «یه لحظه بهم وقت بده.»

راه راه آه کشید و میو کرد: «می‌شه این خرگوشه رو بخوریم؟ گرسنمه.»

غروب گفت: «یه لحظه صبر کن بذار ببینم … » نقره‌ای با هیسی میان میوی او پرید.

راه راه گفت: «نقره‌ای این قدر بی‌ادب …» نقره‌ای با اضطرار میو کرد: «گفتم هیس!»

راه راه و غروب با دلخوری ساکت شدند و به نقره‌ای نگاه کردند. نقره‌ای با دقت گوش‌هایش را می‌چرخاند. صدایی توجه او را جلب کرده بود. آهسته پرسید: «می‌شنوین؟»

دو گربه‌ی دیگر با دقت گوش دادند. حالا می‌شنیدند. صدای خش خش، ترق تروق، جیغ خفه و میوی گربه‌ای که ناسزا می‌گفت، از دور به گوش می‌رسید.

راه راه آهسته پرسید: «صدای چیه. حس خوبی ندارم.»

نقره‌ای آهسته جواب داد: «نمی‌دونم. یه گربه‌ست.»

راه راه آهسته تشر زد: «چشم بسته غیب گفتی، بابا.»

غروب با خشم و صدای پایین به آن دو پرید: «جفتتون ساکت می‌شید یا نه؟ هر کی که هست، آشنا نیست. حواستون رو جمع کنید.»

هر سه گربه ساکت شدند. گربه‌ی غریبه داشت نزدیک می‌شد. وقتی سایه‌ی گربه پدیدار شد، ظاهر گرد و تپلش به نظر بسیار آشنا رسید. سه چمگجو به هم نگاهی انداختند و با حیرت زمزمه کردند: «پیشی خونگی!»

همین طور که گربه‌ی ناشناس جلو می‌آمد و با هر صدای خش خش برگی در زیر پنجه‌اش از جا می‌پرید، تصویرش واضح‌تر می‌شد. گربه‌ی تپل و ملوس با چشمانی کهربایی و خزی طلایی و سفید که خیلی به هم می‌آمدند. طوری آنجا قدم برمی‌داشت که انگار جنگل خانه‌ی آبا و اجدادی‌اش بوده است.

غروب با حیرت میو کرد: «نگاه کنید چطوری راه می‌ره!»

دو گربه‌ی دیگر هاج و واج سر تکان دادند. دهان هر سه باز مانده بود. گربه جلوتر آمد و به آنها رسید. مشخص بود که ترسیده است. اما ایستاد و با حالت متکبرانه‌ای میو کرد: « می‌شود از سر راهمان کنار بروید؟ نمی‌بینید داریم رد می‌شویم؟ عادت نداریم منتظر بمانیم. زود باشید!»

راه راه عصبانی شد: «آهای! فکر کردی کی هستی که این طوری حرف می‌زنی؟!»

گربه با خونسردی میو کرد: «ما گربه‌ی پادشاهیم. فهمیدی رعیت بی‌مقدار؟»

سه جنگجو به هم نگاه کردند و هم‌زمان زدند زیر خنده. راه راه روی زمین می‌غلتید و چمن‌ها را چنگ می‌زد. گربه با دلخوری نگاهشان می‌کرد. سرانجام عصبانی شد و فریاد زد: «هیچ هم خنده ندارد!»

غروب نشست و نفس نفس‌زنان تعظیم مسخره‌ای کرد و گفت: «ببخشید اعلی‌حضرت! شما رو نشناختیم. لطفاً ما رو …» و دوباره از خنده ریسه رفت.

نقره‌ای به راه راه گفت: «تا حالا بهت گفته بودم یه زمانی گربه‌ی اول کشور بودم؟»

راه راه به سختی گفت: «نه، ولی من … من گربه‌ی ملکه بودم.» و هر دو از خنده ریسه رفتند.

غروب با تمسخر میو کرد: «حالا اعلی‌حضرت چرا گذرشون به منطقه‌ی رعایا افتاده؟ ما که پیش ایشون عددی نیستیم.»

گربه بی‌توجه به غروب، از نقره‌ای پرسید:« شما در گذشته گربه‌های اشراف‌زاده بودید؟»

نقره‌ای آهسته به غروب گفت: «این بابا نفهمیده ما مسخره‌ش کردیم!»

غروب با تأسف سر تکان داد. به گربه نگاه کرد و پوزخند زد. گربه با تکبر گفت: «انتظار داریم وقتی سوالی می‌پرسیم، سریعاً پاسخ دهید.»

نقره‌ای رو به او میو کرد: «ما گربه‌ی خونگی بودیم و زندگی توی جنگل رو انتخاب کردیم. ما اصلاً نمی‌دونستیم پادشاه گربه داره، چه برسه به بقیه‌شون!»

گربه که گیج شده بود، گفت: «اما خودت گفتی که قبلاً گربه‌ی اول کشور بودی!»

نقره‌ای پاسخ دادن را به کس دیگری واگذار کرد. این گربه، کم کم داشت نقره‌ای را وادار می‌کرد تا با تمام وجودش او را چنگ بزند! راه راه چیزی را که در دل نقره‌ای بود، بدون ذره‌ای رودربایستی، بر زبان آورد: «چرا، تو، این قدر، خنگی؟!»

این حرف به گربه بر خورد و به غروب نگاه کرد: «این چرا این قدر گستاخ است؟ او باید بداند که این از بزرگی ما است که او را این بار می‌بخشیم. بگذریم. چرا به جنگل آمدید؟»

زمانی که راه راه زیر لب میو ‌می‌کرد: «برو بابا.»، غروب پاسخ داد: «چون ما خواستیم زندگی کنیم.»

ـ اما شما که زندگی می‌کردید. منظورت را نمی‌فهمیم.

ـ ما اون جور تنبلی کردن و وقت گذروندن و خوردن و خوابیدن رو زندگی نمی‌دونستیم. ما می‌خواستیم طوری زندگی کنیم که شایسته‌ی ماست و طوری که خدا ما رو آفریده و خواسته اون طوری در طبیعت زندگی کنیم.

ظاهراً حرف‌های غروب، گربه را به فکر عمیقی فرو برد. نقره‌ای با سوالی او را از فکر و خیال درآورد: «حالا اعلی‌حضرت چرا اینجان؟ تنها؟»

گربه با ناراحتی گفت: «گم شدیم. آمدیم به کنار جنگل تا استراحت کنیم. سگ دربار دنبالمان کرد و ما هم گریختیم. حالا هم که اینجاییم.»

غروب با دمش به پشت نقره‌ای آهسته زد. نقره‌ای منظور او را فهمید. متوجه نشده بود دیگر همه در قبیله از قدرت شهود او باخبرند. دو – سه بار پلک زد و با دقت گربه را از نظر گذراند. ابرهای طوسی رنگ ناراحتی را در اطرافش دید. در لابه‌لای این ابرها، یک ابر تیره‌تر هم بود که دلتنگی او را برای تاجش که در مسیر افتاده بود، نشان می‌داد. به غروب نگاه و بی‌صدا میو کرد: «راست می‌گه.»

غروب به تأیید سر تکان داد و از گربه پرسید: «هی پیشی! یادت میاد از کجا اومدی؟»

گربه کمی فکر کرد و گفت: «در کنار کوه، نزدیک چشمه‌ی آب گرمی که از آن متنفریم. خیلی از اینجا دور است؟»

سه جنگجو با حیرت به هم خیره شدند. گربه با نگرانی پرسید: «چیزی شده است؟»

راه راه با هیجان میو کرد: «وای پسر! این یعنی صاف از وسط شهر رد شدی، از مسیر مرگ گذشتی و کلی راه تا اینجا اومدی! بر اساس مقیاس آدما … اووم … ده کیلومتری راه رفتی و بر اساس مقیاس گربه‌ها یعنی … یه عالمه راه!»

گربه فریاد زد: «چه گفتی؟ این یعنی هرگز نمی‌توانیم برگردیم؟»

نقره‌ای با خونسردی میو کرد: «بخوای می‌تونی برگردی. البته اگه … مسیر رو گم نکنی، روباه‌ها بهت حمله نکنن، توی کوه گرگ‌ها تیکه پاره‌ت نکنن، چیزی برای خوردن پیدا کنی و ماشین‌ها زیرت نگیرن. به هر حال، خواستن، توانستن است!»

گربه آه کشید و روی زمین نشست. راه راه از گربه‌ی غمگین پرسید: «هی، اسمت چیه؟ خیلی دوست دارم بدونم.»

گربه با ناراحتی میو کرد: «میونِل هستیم؛ عالیجناب میونِل.» پس از کمی مکث، ناگهان با هیجان پرسید: «امشب جایی برای ماندن نداریم. جنگل کمی نا امن است. می‌توانیم با شما بیاییم؟»

سه جنگجو با گیجی به هم نگاه کردند و شانه بالا انداختند.

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=32222
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله‌ی خبری صبح من
  • 315 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.