تاریخ : سه شنبه, ۱ آبان , ۱۴۰۳ Tuesday, 22 October , 2024
3
رمان نوجوان

رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و دهم

  • کد خبر : 31861
  • 07 آذر 1402 - 13:00
رویای کاراملی با اکلیل نقره‌ای ـ بخش صد و دهم
در قسمت قبل خواندیم، نقره‌ای نگران کارامل بود و می‌خواست به دنبال او برود. بوران‌شاه که در کمین پسرش نشسته بود، از نیت او خبردار شد و با ترفندهایی سعی کرد مانع از کار نقره‌ای شود. نقره‌ای اجبارا راهی شکار شد اما...


مجله‌ی خبری «صبح من»: دو گربه در دو طرف نقره‌ای قرار گرفتند و طوری رفتار کردند که انگار باید از نقره‌ای محافظت کنند. نقره‌ای هم کلافه شده بود و هم خنده‌اش گرفته بود. در پی فرصتی بود تا از دست آن دو بگریزد؛ اما فرصتی پیش نمی‌آمد. اگر راه‌راه به تعقیب شکاری می‌پرداخت، غروب کنار نقره‌ای می‌ماند. در تمام این مدت هم نقره‌ای برای فرار نقشه می‌کشید. مشکل دیگر نقره‌ای این بود که حس می‌کرد جایی که خواهرش حضور دارد، تقریبا میانه‌های قلمرو است و گشت شکار آنها، نزدیک مرز با قبیله‌ی آب بود. می‌دانست تا آنجا خیلی پیاده‌روی دارد. ناگهان نقشه‌ای در ذهنش به او چشمک زد. کمی دیگر به نقشه‌اش اندیشید. به نظرش نقشه‌ی خیلی خوبی بود. فقط به شرطی که می‌توانست آن را عملی کند.

وقتی غروب با دهانی پُر از پَرِ سینه‌سرخ برگشت، نقره‌ای با معصومانه‌ترین حالت ممکن، میو کرد: «اشکال نداره که برم و خودم شکار کنم؟ آخه من پشت اون بوته، یه خرگوش دیدم. می‌خوام برم و بگیرمش.»

غروب و راه‌راه با یکدیگر نگاهی رد و بدل کردند و دوباره به نقره‌ای نگاه کردند. غروب، خرگوشی را روی زمین گذاشت و نشست. با آرامش میو کرد: «من می‌دونم چرا می‌خوای بری. ولی مطمئنم خودت نمی‌دونی.»

نقره‌ای نگاهش را به جای دیگری دوخت. جا خورده بود. اما نمی‌خواست نشان دهد: «خب که چی؟»

غروب نگاه نافذش را روی او نگه داشت: «تو می‌ترسی. من می‌دونم.»

نقره‌ای میو کرد: «دروغ نگو. تو هیچی نمی‌دونی.»

ـ «چرا فکر می‌کنی خودت همه چی رو می‌دونی؟ جناب دانای کل! اگه همه چیز رو می‌دونی پس باید بدونی که چرا نباید بری!»

نقره‌ای چند لحظه ساکت ماند و فکر کرد. سپس جواب داد: «می‌دونی که حتی اگر هم ندونم، می‌تونم ذهنت رو بخونم و بفهمم چرا می‌خوام برم.»

راه‌راه گفت: «این کار تقلبه. نقره‌ای! چرا نمی‌گی نمی‌دونم و راحت شی؟»

چند لحظه‌ی دیگر همه جا ساکت شد. سرانجام نقره‌ای تسلیم شد و با اکراه پرسید: «چرا می‌خوام برم؟»

غروب گفت: «از وقتی دیدمت، همین طوری بودی. از چشمات میشه احساست رو خوند و نقشه‌هات رو حدس زد.»

سپس مکث کرد.

نقره‌ای نفس عمیقی کشید و گفت: «جواب سوالم رو ندادی.»

ـ «تو می‌ترسی. می‌ترسی که اگر نفهمی چه اتفاقی داره برای خواهرت میفته، اون رو برای همیشه از دست بدی. می‌ترسی که خاکستری به قولش وفادار نمونه.»

ـ «تو از کجا اینا رو می‌دونی. اینا بین من و کارامل و خاکستریه.»

راه‌راه خندید: «همه این ماجرا رو می‌دونن. زیادی هم محرمانه نیست.»

ـ «اوه!»

نقره‌ای به پنجه‌های سفیدش که درست مانند پنجه‌های خواهرش بودند، نگاه کرد. نقشه‌ای را که کشیده بود، کاملا از یاد برد. به خودش آمد و درون احساساتش را گشت. از میان توده‌ی احساسات تلنبار شده‌ی درونش، ترس و نگرانی را بیرون کشید.

غروب با صدای آرامش پرسید: «تا حالا از خودت پرسیدی که اگر بری، خواهرت چه فکری می‌کنه؟»

نقره‌ای به حالت منفی، سر تکان داد و به فکر فرو رفت.

ادامه دارد…

استفاده از مطلب تنها با ذکر نام نویسنده و منبع، مجاز است.
لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=31861
  • نویسنده : نرگس شعبانی
  • منبع : مجله خبری صبح من
  • 273 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.