مجلهی خبری «صبح من»: مهلت یک هفتهای بورانشاه برای پیدا کردن جاسوس، به پایان رسیده بود. از آنجایی که بورانشاه، به گربههایش اعتماد داشت، دیگر روی این موضوع، پافشاری نکرد. گربهها نفهمیدند چطور اما تا بخواهند سه لیس سریع به پنجهشان بزنند، زمانی رسید که باید به ملاقات قبیلهی آب بروند.
صبح آن روز بورانشاه جلسهای با قبیلهاش گذاشت و میو کرد: «امروز روزیه که قرار ملاقات با رودبانو رو گذاشتم. تمامی گربهها دو گروه میشن. یک گروه با من میان و بقیه هم توی اردوگاه، نگهبانی میدن. من به قبیلهی آب، اعتماد ندارم. ممکنه این یه تله باشه و وقتی رسیدیم اونجا، به ما حمله کنند. پس فقط جنگجوها با من میان. موافقید؟»
گربهها به تأیید، سر تکان دادند.
بورانشاه ادامه داد: «اسامی کسانی که با من میان: رعد، نقرهای، کهربا، راه راه، دودهپوستین، پشمک، غروب، آتش، پرنس و پرنسس، خالدار و رز. آماده بشید. ببری! در نبود من تو مسئول اردوگاهی و میتونی گربهها رو بفرستی شکار، اما یکی، دو گربه، نه همهشون».
ببری سرش را با احترام خم کرد و بورانشاه از صخره سنگ پایین پرید. گربههایی که در فهرستش بودند را دور خود جمع کرد و میو کرد: «گروه ما بیشتر شبیه یک گروه جنگیه تا یک گروه ملاقات. بنابراین فقط شیش تا از شما با من میاید. بقیه در کمین هستید تا اگر مشکلی پیش اومد، بیاید کمک. پس رعد، نقرهای، دودهپوستین، پشمک، خالدار و رز با من میان. سرپرستی گروه پشتیبان رو … اوووم… کهربا به عهده داره. برید یه چیزی بخورید راه میافتیم.»
چند لحظه بعد، گروه ملاقات به راه افتادند و گروه پشتیبان هم با فاصلهای نه چندان زیاد، به دنبال آن گروه به راه افتادند. نقرهای کمی اضطراب داشت اما سعی میکرد به خود مسلط باشد. وقتی خواستد از مرز رد شوند، گشت قبیلهی آب از ناکجا پدیدار شد و جلوی آنها را گرفت.
رهبر گشت، همان گربهی نر غولپیکر سیاه بود که با نقرهای جنگیده بود. با طلبکاری پرسید: «اینجا چی کار میکنید؟»
بورانشاه با آرامش پاسخ داد: «من اومدم تا در یک ملاقات محترمانه با رهبر شما، مشکلی رو حل و فصل کنم. پس طبیعتا باید از مرز، رد بشم. موافقی؟ حالا بیزحمت ما رو تا اردوگاهتون یا هر جایی که رودبانو هست، همراهی کن.. لطفا!»
گربهی غولپیکر ناگهان از حال تدافعی بیرون آمد و با برقی مشکوک در چشمانش و لحنی آرام گفت: «اوه، بله. یادم رفته بود. بفرمایید. از این طرف.» و خودش جلو افتاد.
بورانشاه آهسته به گروهش گفت: «محلش نذارید. دیوونهست!» و با میویی بلند ادامه داد: «راه بیفتید.» و خودش جلو رفت.
گروه قبیلهی آتش لبخندزنان دنبال رهبرشان به راه افتادند. میشد در چهرهی اعضای گروه دید که همگی به جنگجوی غولپیکر مشکوک بودند. اما چارهای نبود.
گربهی نر آنها را به اردوگاه قبیلهی آب برد. برای نقرهای جای تعجب داشت که هیچ یک از جنگجویان قبیلهی آب، از دیدن گروه قبیلهی آتش، جا نخوردند.
همان لحظه، رودبانو از لانهاش بیرون آمد و با سردی و وقار میو کرد: «خوش اومدید.»
ادامه دارد…