مجلهی خبری «صبح من»: کارامل میو کرد: «نقرهای! این لوس بازیا چیه؟ پاشو برو دیگه!»
نقرهای مِن مِن کرد: «آخه … آخه من … من نگران تو هستم!»
ـ دروغ میگی. من حالم خوبه. حالا برو دیگه. بقیه منتظرن.
کمی فکر کرد و در نهایت تصمیم گرفت بلند شود و برود. قبل از اینکه برود، نگاه نگرانی به خواهرش انداخت. کارامل هم با لبخندی صمیمی، او را مطمئن کرد.
نقرهای زورکی لبخند کمرنگی زد و همراه گروه نمایندگان قبیلهی آتش (بورانشاه، رعد، خودش، خزمهی، پشمک، بلوطی، گلبرفی، رز، برفی و مشکی) از اردوگاه بیرون رفت.
با اضطراب نفس عمیقی کشید. هنوز از شوک خوابش بیرون نیامده بود. آخر چطور ممکن بود؟ برای نقرهای، باور کردنش خیلی دشوار بود. ناخواسته نگاهش به رعد افتاد که کمی جلوتر از او، با جدیت قدم برداشت.
رعد سنگینی نگاه نقرهای را حس کرد و به عقب برگشت و قیاقهی در هم نقرهای را دید. چشمکی به او زد و ادایش را درآورد. نقرهای لبخند زد و حواسش را به سختی روی مسیر متمرکز کرد.
پس از طی مسیری طولانی، سرانجام به بالای سراشیبیای رسیدند که به چهارصخره میرسید. بورانشاه ایستاد و به پایین نگاه کرد. فکرش درگیر بود. مشکی از او پرسید: «راستی، چیزی راجع به حملهها به قبیلهی آب میگیم؟»
بورانشاه چرخید و به گربههایش خیره شد: «خوب گوش کنید. هیچ کس هیچ چیز به قبیلهی آب نمیگه. فهمیدید؟ خودم این موضوع رو با رهبرشون حل و فصل میکنم.»
دوباره چرخید و با اشارهی دمش، همگی به طرف چهارصخره سرازیر شدند. سه قبیلهی دیگر آنجا بودند.
ماه، هنوز کامل بالا نیامده بود و همه چیز، درخشش نقرهای رنگی داشت. گربههای چهار قبیله با هم قاطی شدند و میو و احوالپرسی کردند.
کمی بعد، جلسه آغاز شد و چهار رهبر، روی صخرهسنگ عظیم پریدند. صخرهشاه میو کرد: «گربههای هر چهار قبیله، به شما خوشامد میگیم. رودبانو مایله اول از همه صحبت کنه.» سرش را با احترام پایین آورد و عقب رفت.
رودبانو جلو آمد. بیشک، گربهی زیبایی بود و خزش برق میزد. لکههای کهربایی و خاکستری، روی خز سفیدش خودنمایی میکردند و چشمان آبی رنگش، برق میزدند. تنها چیز ناخوشایندش، حالت مغرور چهرهاش بود. میو کرد: «گربههای هر چهار قبیله، خبر بدی براتون دارم. جند وقتیه یه گربهی ناآشنا توی قلمروی ما پرسه میزنه و ما مطمئنیم که از قبیلهی آتشه!» و خصمانه به بورانشاه خیره شد.
گربههای قبیلهی آتش، با صدای بلند اعتراض کردند. بورانشاه با خونسردی میو کرد: «واقعاً؟! من متأسفم. اما هیچ گربهی از قبیلهی ما توی قلمروی شما پرسه نمیزنه. حتماً اشتباه کردید.»
رودبانو همچنان روی حرفش پنجهفشاری میکرد: «چطور این قدر با اطمینان حرف میزنید بورانشاه؟ از کجا مطمئنید؟ چطور ممکنه ما اشتباه کرده باشیم؟» و با پوزخندی حرفش را ادامه داد: «البته، از یه گروه پیشی خونگی نباید توقع داشت که قلمروی خودشون رو بشناسن!»
گربههای قبیلهی آتش، با خشم به رودبانو خیره شدند و اعتراض کردند.
این حرف به بورانشاه برخورد و به شدت تلاش کرد تا خزش سیخ نشود و چهرهاش آرام بماند. هرچند که لحنش، خشمش را لو میداد: «سرکار خانم، من تضمین میکنم که کار هیچ یک از گربههای من نیست. در ضمن، الان هیچ کس از گربههای قبیلهی آتش، پیشی خونگی نیستن. لطفاً دیدتون نسبت به ما رو عوض کنید!»
رودبانو آماده شد تا متقابلاً جوابی بدهد که صخرهشاه میان آن دو پرید و گفت: «هِی! با هم دعوا نکنید. ما اینجا جمع شدیم که با هم صلح کنیم.» و خودش اخباری از قبیلهی خاک را میو کرد.
با این حال، جو چهارصخره همچنان سنگین و پر از خصومت میان گربههای قبایل آب و آتش بود. برای نقرهای جالب بود که تندباد شاه، هیچ دخالتی در این موضوع نکرد.
ادامه دارد…