مجلهی خبری «صبح من»: کارامل با حس مالیده شدن چیز نرمی به شکمش از خواب پرید و توپ خاکستری روشنی که خیلی پشمالو بود را دید. با حیرت، میو کرد: «خزمهی! اینجا چی کار میکنی؟ تو بغل من؟!»
خزمهی، هول شده گفت: «چیزه .. من… اووم … خب … من میترسم.»
کارامل نشست و بچهگربهی لرزان را در میان پنجههایش پناه داد: «از چی میترسی؟ به من بگو».
خزمهی با چشمان آبی رنگی که از ترس، گرد شده بودند، گفت: «از این که تنهایی برم بیرون، میترسم. بلوطی اصرار داره تنها شکار کنیم. ولی من میترسم. هرچی التماسش میکنم، گوش نمیده.»
ـ باشه. بهش میگم. ولی چرا اومدی پیش من؟
خزمهی دمش را پیچ و تاب داد و میو کرد: «آخه دوده پوستین رفته گشت و منم از زنجبیل، خجالت میکشنم و … به هیچ کس اعتماد ندارم. گفتم بیام پیش تو، چون خیلی باهام مهربون بودی و اینا … ».
همان لحظه، پشمک وارد لانهی جنگجویان شد و به خزمهی چشمک زد. خزمهی پشت کارامل پناه گرفت.
کارامل میو کرد: «چی کار داری؟ زود انجام بده و برو بیرون. نمیبینی بچه میترسه؟»
پشمک به سردی گفت: «اون وقت چرا باید از من بترسه؟»
کارامل هم به سردی جواب داد: «من چه میدونم. ولی من کی گفتم از تو میترسه؟ هان؟»
ظاهرا پشمک کمی دستپاچه شد و گفت: «چه … چه میدونم… احتمال دادم». و سریع، لانه را ترک کرد.
کارامل به دور و برش نگاهی انداخت تا مطمئن شود کسی آنجا نیست بعد آهسته میو کرد: «خزمهی، دوده … دودهپوستین چیزی راجع به من به تو گفته؟»
خزمهی خندید و گفت: «آره خب، هر روز مخفیانه میاد به دیدنم. تا دو، سه روز پیش، از هر پنج کلمهای که میگفت، یکیش «کارامل» یا «خاکستری» بود. اما این دو روزه هیچی راجع به شماها نمیگه. عجیب شده».
کارامل، گیج از حرف خزمهی و خوشحال از اینکه لبخند را به صورت او هدیه داده است، بلند شد و در اردوگاه، به دنبال بلوطی گشت.
سرانجام او را در حالی پیدا کرد که داشت صبحانه میخورد و خمیازه میکشید.
بلوطی خمیازهاش را قطع کرد و به کارامل خوشامد گفت: «چی شده؟»
کارامل نشست و خزمهی را با دستش به کنار خود کشاند و گفت: «هیچی، این کوچولو از اینکه تنها بره بیرون، میترسه. فکر کنم سرخسپا، بیش از حد داستان روباههای بدجنس رو براش تعریف کرده».
بلوطی نگاهی به بچه گربه انداخت و چشمان مشتاقش را با دقت از نظر گذراند.
بعد از لحظهای سکوت، میو کرد: «میرم به رعد اطلاع بدم. امروز قرار بود آزمون شکار برای کارآموزها برگزار شه. شاید آزمون تو رو یه وقت دیگه بگیریم».
خزمهی از خوشحالی خُرخُر کرد و سرش را به نشانهی قدردانی، به پهلوی بلوطی مالید. کارامل با لبخند آن دو را تماشا کرد که به طرف رعد میرفتند.
ادامه دارد…