صبح من با ادبیات: ضرب المثل ،سخن کوتاه و مشهوری است که به قصه ای عبرت آمیز یا گفتاری نکته آموز اشاره می کند و جای توضیح بیشتر را می گیرد .
به گزارش «صبح من»؛ ضربالمثل گونهای از بیان است که معمولاً تاریخچه و داستانی پندآموز در پس بعضی از آنها نهفته است. بسیاری از این داستانها از یاد رفتهاند، و پیشینهٔ برخی از امثال بر بعضی از مردم روشن نیست؛ با اینحال، در سخن بهکار میرود. شکل درست این واژه «مَثَل» است و ضرب در ابتدای آن اضافه است. به عبارتِ دیگر، «ضرب المثل» به معنای مَثَل زدن (به فارسی: داستان زدن) است.
در ادامه داستان یکی از ضربالمثلهای ایرانی، یعنی «شریک دزد و رفیق قافله» را قرار دادهایم. با ما همراه باشید.
روزی بود، روزگاری هم بود که تاجرها اجناس خود را با اسب و شتر از شهری به شهر دیگر میبردند تا بفروشند و سود ببرند. راهها ناامن بود. در پیچ و خم جادهها، دزدها به کمین مینشستند تا کاروان تاجرها استاز راه برسند. آن وقت از تاریکی شب استفاده میکردند و به کاروان حمله میکردند و اجناس و اموال تاجرها را میدزدیدند. تاجرها برای این که تعدادشان زیاد باشد و دزدها به آنها حمله نکنند، گروه گروه سفر میکردند.
روزی کاروانی راه افتاد که از شهری به شهر دیگری برود. تعدادی از تاجرها هم با آن کاروان سفر میکردند. هر کدام از تاجرها جنس زیادی با خودش میبرد تا در شهر بعدی بفروشد. کاروان یکی دو روز رفت و رفت تا به جایی رسید که جاده چند پیچ و خم داشت و خطر حملهی دزدها در آنجا بیشتر بود.
تاجرها از ترس حملهی دزدها ناراحت بودند. شب از راه میرسید و تاریکی شب، خطر دیگری برای افراد کاروان بود. راهنمای کاروان به مسافرانش پیشنهاد کرد که پیش از رسیدن به پیچ و خم جاده، جایی را برای خواب و استراحت انتخاب کنند و فردا که هوا روشن میشود از پیچ و خم جاده بگذرند؛ زیرا در روز روشن خطر حملهی دزدها کمتر بود. کاروانیان بارهایشان را از روی اسبها و شترها به زمین گذاشتند و وسایل خواب و خوراک وا ستراحت خود را روی زمین پهن کردند. راهنمای کاروان به تاجرها گفت:«اموال و اجناس گرانقیمت خود را لابهلای سنگها و کمی دور از محل استراحتمان پنهان کنید تا اگر دزدها حمله کردند، دستشان به آنها نرسد».
این پیشنهاد راهنمای کاروان را تاجرها پسندیدند و همه مشغول پنهان کردن کالاهای خود شدند.
در میان تاجران، یک نفر بود که اصلا ناراحت به نظر نمیرسید. با این که او هم کالا و اجناس زیادی همراهش بود، اصلا نگران حملهی دزدها نبود. او سعی می کرد به تاجران دیگر کمک کند تا اجناسشان را در جای مناسبی پنهان کنند. بعد از اینکه او به همه کمک کرد، اجناس خود را در جایی که خلیل هم دور از دسترس نبود، پنهان کرد.
تاجرها شامی خوردند و با ناراحت و نگرانی دراز کشیدند تا استراحتی کنند. تاجری که به بقیه کمک کرده بود، گفت:«اینطور که نمیشود؛ بهتر است به نوبت بیدار بمانیم و مواظب حملهی دزدها باشیم».
دیگران پیشنهاد او را پسندیدند. او گفت:«همه بخوابید. اول من نگهبانی میدهم و بیدار میمانم. دو ساعت که گذشت، یکی از شما را برای نگهبانی بیدار میکنم و خودم میخوابم».
مسافران کاروان که خسته و نگران بودند، از پیشنهاد او استقبال کردند و از اینکه چنین آدم فداکاری همسفرشان شده، خوشحال شدند و خوابیدند.
تاجر فداکار کمی صبر کرد تا همه خوابشان ببرد. وقتی مطمئن شد که همه خوابیدهاند، پاورچین پاورچین از کنار همسفرانش دور شد و به طرف پیچ و خمهای جاده حرکت کرد. رفت و رفت تا سایهای را در تاریکی دید. با صدای بلند گفت:«اگر شما دزد و راهزن هستید، به حرفم گوش کنید. من تنها هستم و اسلحهای هم همراهم نیست. مرا پیش رئیس خوتان ببرید. راز مهمی را باید با او در میان بگذارم».
دزدها به سرش ریختند. دست و پایش را بستند و او را پیش رئیس خودشان بردند. تاجر وقتی به رئیس دزدها رسید، گفت:«من یکی از مسافران و تاجرانی هستم که با کاروانی که کمی دورتر از اینجا اتراق کرده، به سفر میروم. اگر به من قول بدهید که با مال و اجناس من کاری نداشته باشید و بخشی از اجناسی که از حمله به آن کاروان به دست خواهید آورد را به من بدهید، رازم را میگویم».
رئیس دزدها گفت:«بگو. قول میدهیم».
تاجر به رئیس دزدها گفت که چند نفر با آن کاروان سفر میکنند و چگونه اجناس گرانقیمت خود را لابهلای سنگهای کنار جاده مخفی کردهاند. او که به همه کمک کرده بود و جای تمام اجناس را میدانست، نشانی مخفیگاههای اجناس تاجران دیگر را به رئیس دزدها داد. بعد هم با عجله خودش را به کاروان رساند. رفت و برگشت او بیشتر از دو ساعت طول کشیده بود. به همین دلیل تا به کاروان رسید، یکی از همسفرانش را بیدار کرد و گفت:«بیشتر از دو ساعت است که من بیدارم و نگهبانی میدهم. خیلی خوابم میآید. بهتر است یکی دو ساعت تو نگهبان باشی. تو هم که خسته شدی، یکی دیگر را برای نگهبانی بیدار کن».
تاجر، همسفرش را که بیدار کرد، خودش دراز کشید و ظاهرا خوابید. هنوز نیم ساعت هم از مدت نگهبانی نگهبان تازه نگذشته بود که راهزنها به کاروان حمله کردند. نگهبان با داد و فریاد مسافران کاروان را بیدار کرد و حملهی دزدها را به همه خبر داد. دزدها به طرف نشانیهایی که تاجر داده بود، رفتند و همهی اجناس تاجران را از مخفیگاهها بیرون آوردند و با خود بردند. هیچ یک از آنها به کالاهای تاجری که به سراغشان رفته بود، نزدیک هم نشدند.
مسافران و تاجران کاروان دیگر خوابشان نبرد. تا صبح آه و ناله سر دادند و از اینکه اموالشان به غارت رفته، غصه خوردند. هوا که روشن شد، کاروان دزد زده، آمادهی حرکت شد. چند نفری گفتند:«ما که دیگر فقیر و بیچاره شدهایم و چیزی برای فروش نداریم، بهتر است برگردیم».
چند نفری هم گفتند:«بهتر است خودمان را به شهر بعدی برسانیم و از دوست و آشنایی پول قرض کنیم».
اما همه از اینکه اموال یکی از تاجرها دزدیده نشده، در تعجب بودند. یکی میگفت:«او مرد فداکاری است. به همهی ما کمک کرد تا جنسهایمان را مخفی کنیم. دل پاکش به او کمک کرده و اجناسش دزدیده نشده».
یکی دیگر میگفت:«او آدم خوبی است؛ اولین کسی بود که داوطلبانه نگهبانی داد. جواب خوبیاش را گرفته».
یکی هم عقیده داشت که چون او اجناسش را لابهلای سنگها و دور از دسترس پنهان نکرده، چشم دزدها به مال و داراییاش نیفتاده. زیرا دزدها دنبال گوشه و کنار و مخفیگاههای لابهلای سنگها بودهاند.
تاجر فداکار از همسفرانش تشکر کرد و گفت:«چون دلِ شنیدن آه و نالهی همسفرانم را ندارم، قصد دارم که از کاروان جدا شوم و بقیهی راه را به تنهایی سفر کنم».
با این حرف، پیش از آنکه کاروان راه بیفتد، او اجناسش را روی دو سه تا اسب و شتر بار کرد و به راه افتاد. سر راه خودش را به محل راهزنها رساند و سهمش را گرفت. دزدها هم بخشی از اجناسی که دزدیده بودند، به او دادند.
دو سه روز بعد، کاروان دزد زده به شهر رسید. تاجرها با آه و حسرت به بازار رفتند تا آشنایی پیدا کنند و پولی قرض بگیرند و یا جنسهای کمارزشی را که به چنگ دزدها نیفتاده بود، بفروشند.
در بازار، آنها تاجر همسفر خود را دیدند که اجناسش را برای فروش عرضه کرده است. یکی از تاجرها متوجه شد که بعضی از جنسهای دزدیده شده هم توی کالاهای او دیده میشود. او دوستان و همسفران دیگرش را جمع کرد و چیزی را که دیده بود، برای آنها هم گفت.
همه با هم نزد قاضی رفتند و از او شکایت کردند. قاضی دستور داد او را دستگیر کنند و نزدش بیاورند. تا چشم قاضی به تاجر افتاد، گفت:«عجب! پس این شریک دزد و رفیق قافله تو هستی! حالا دستور میدهم بلایی به سرت بیاورند که مرغان هوا هم به حالت گریه کنند».
از آن به بعد به آدمهای منافقی که برای حفظ مال و دارایی خود دست به هر کاری می زنند و حتی برای دشمن جاسوسی میکنند، «شریک دزد و رفیق قافله» میگویند.