به لطف فیلم انیمیشنی دیزنی بسیاری از مردم دنیا با داستان سیندرلا آشنا شدند. دختری که توسط نامادری و ناخواهریهایش مثل یک خدمتکار زندگی میکرد اما به واسطه ذات خیرخواه و کمی جادو توانست با ولیعهد پادشاه ازدواج کند.
به گزارش «صبح من»؛ با این که Cinderella سال ۱۹۵۰ به شدت مشهور شده است اما این فیلم انیمیشنی موزیکال تنها روایت از سیندرلا نیست. داستان دختری که از شرایط سخت زندگی به قصر پادشاهی راه پیدا میکند در فرهنگها و دورههای مختلف به شکلهای مختلفی روایت شده است. قدیمیترین نسخه از داستان سیندرلا را به استرابون (Strabo) یونانی نسبت میدهند. در دورهای همزمان با تولد عیسی مسیح، استرابون داستانی را روایت میکند که در آن یک برده یونانی با پادشاه مصر ازدواج میکند.
به مرور زمان و با تغییرات کوچک و بزرگ، این داستان در بین مردم نقل شد و راهش را به دنیای ادبیات نوشتاری و سپس نمایشی باز کرد. البته برخی المانهای این داستان در نسخههای مختلف نسبتاً ثابت هستند؛ از شرایط سخت زندگی دختر شخصیت اصلی تا استفاده از حیوانات و موجودات زنده دیگر گرفته، جا ماندن پاپوش او و در نهایت راه یافتن به قصر. حالا هم در این مقاله به سراغ ۳ نسخه متفاوت از داستانهای سیندرلا میرویم.
سیندرلا یا کفش شیشهای کوچک
شارل پرو (Charles Perrault)
مجموعه «داستانها یا روایات از زمانهای گذشته» (Histoires ou contes du temps passé)
سال ۱۶۹۷ میلادی
نسخهای از داستان سیندرلا که بیشتر در ادبیات انگلیسی مورد توجه قرار گرفت، اولین بار در سال ۱۶۹۷ توسط شارل پرو در مجموعه فرانسوی «داستانها یا روایات از زمانهای گذشته» منتشر شد. این نسخه یکی از نزدیکترین نسخههای سیندرلا به انیمیشن سال ۱۹۵۰ محسوب میشود.
در این نسخه، پدر دختری که با نام سیندرلا شناخته میشود با زنی دیگر که خودش دو فرزند دارد ازدواج میکند. پس از مدتی، نامادری سیندرلا چهره واقعیاش را نشان میدهد و از او مثل یک خدمتکار کار میکشد. سیندرلا نیز شکایتی به پدرش نمیکند چرا که میبیند او به طور کامل تابع همسرش است.
هنگامی که پادشاه یک مهمانی ترتیب میدهد و مردم را به آن دعوت میکند، ناخواهریها و نامادری سیندرلا او را مجبور میکنند تا به خاطر سلیقه عالیاش در آماده شدن آنها کمک کند. وقتی اهالی، خانه را ترک کردند، سیندرلا شروع به گریه میکند چرا که نتوانسته به مهمانی برود. در این لحظه یک پری میآید و به کمک جادو کاری میکند تا این دختر بتواند به مهمانی برود.
با استفاده از یک کدو تنبل، چند موش و چند مارمولک، همراهان و کالسکه سیندرلا حاضر میشود. سپس نوبت به لباسها و ظاهر خود سیندرلا میرسد که در بین آنها یک جفت کفش شیشهای نیز قرار دارد. البته این پری به سیندرلا هشدار میدهد که این جادوها تا نیمه شب از بین خواهند رفت.
با این شرایط، سیندرلا به مهمانی میرود و در آن جا نظر پسر پادشاه را به خود جلب میکند. سیندرلا و پسر پادشاه در این مهمانی وقت خود را با یکدیگر میگذرانند تا این که نزدیک به ساعت ۱۲ شب، سیندرلا متوجه زمان میشود و از مهمانی بیرون میرود. این دختر به موقع به خانه بازمیگردد، ماجرا را برای پری تعریف میکند و میگوید که دوست دارد روز بعد نیز به مهمانی برود چرا که علاقه پسر پادشاه به او جلب شده است.
روز بعد، سیندرلا زیباتر از روز قبل به مهمانی میرود. این بار او دیر متوجه گذر زمان شد و مجبور میشود تا به سرعت از محل جشن بیرون بیاید. به این ترتیب، او یک لنگه از کفشهای کوچک شیشهای خود را جا میگذارد و حتی پیش از خروج از محوطه قصر دوباره به ظاهر پیشین خودش بازمیگردد.
چند روز بعد مشخص میشود که پسر پادشاه گفته هر کسی که این کفش اندازه پای او شود، با او ازدواج میکند. بنابراین، افرادی برای پیدا کردن این دختر مأمور میشوند و شروع میکنند به امتحان کفش روی پای تمام دختران. وقتی نوبت به ناخواهریها سیندرلا میرسد، کفش اندازه پای آنها نمیشود ولی سیندرلا میخواهد که خودش نیز این کفش را امتحان کند.
ناخواهریهای سیندرلا به درخواست او میخندند اما مأمور سلطنتی دستور دارد تا کفش را روی پای همه دختران امتحان کند. کفش اندازه پای سیندرلا میشود. خود او نیز لنگه دیگر کفش را نشان میدهد و آن را در پای دیگرش میپوشد. در این لحظه، پری با استفاده از جادوی خود ظاهر جذابی به سیندرلا میدهد تا حقیقت آشکار شود.
ناخواهریهای سیندرلا از او طلب بخشش میکنند و سیندرلای خوش قلب نیز آنها را میبخشد. با همین ظاهر، سیندرلا را پیش پسر پادشاه میبرند و این طور میشود که سیندرلا در عرض چند روز با پرنس ازدواج میکند. سیندرلا این دو خواهر را در قصر اسکان میدهد و مسیر آشنایی آنها را با دو لرد بلند مرتبه دربار هموار میکند.
کت سیندرلا
جیامباتیستا باسیل (Giambattista Basile)
مجموعه «پنتامرون» (Pentamerone)
سال ۱۶۳۴ میلادی
«پنتامرون» به عنوان یکی از اولین مجموعههای جامع از داستانهای پریان اروپایی که توسط جیامباتیستا باسیلِ ایتالیایی جمع آوری شده، شامل اولین نسخه ادبی از داستان سیندرلا میشود.
دختر این داستان ززولا (Zezolla) نامیده میشود که پدر پرنسش بعد از مرگِ مادر او با زن دیگری ازدواج میکند. این نامادری از همان ابتدا رفتار با تلخی با این دختر دارد؛ به طوری که ززولا همیشه شکایت نامادریاش را پیش مربی خانگیاش میبرد و آرزو میکند که این مربی میتوانست مادر او باشد. به این ترتیب، این مربی که نامش کارموسینا (Carmosina) بود، به کمک ززولا نقشه قتل این نامادری را میکشند تا خود او با پرنس ازدواج و ززولا را تبدیل به نور چشم خودش کند.
پس از این که قتل انجام میشود و ززولا پدرش را راضی به ازدواج با کارموسینا میکند، اوضاع برایش خوب میشود. در همین دورانِ خوش بود که روزی یک کبوتر به سراغ ززولا میآید و درباره پریان جزیره ساردینیا خبر میدهد که اگر روزی چیزی نیاز داشت، کسی را به سراغ آنها بفرستد تا آرزویش برآورده شود.
پس از مدتی اما رفتار کارموسینا تغییر میکند و شش دختر خودش را که تا آن زمان مخفی کرده بود، پیش میکشد. کارموسینا کاری میکند که مهر پرنس نسبت به دخترش از بین برود و ززولا مثل یک خدمتکار در خانه مشغول به کار شود. این نامادری جدید نه تنها وضع زندگی ززولا را از این رو به آن رو میکند، بلکه نامش را به کت سیندرلا (Cat Cinderella) تغییر میدهد.
از شانس ززولا، پرنس مجبور میشود به جزیره ساردینیا برود. او از شش دخترخوانده خودش درباره چیزهایی که دوست دارند از سفر برایشان بیاورد میپرسد و در نهایت به سراغ ززولا میرود. این دختر درباره پریان این جزیره صحبت میکند و سپس میگوید که امیدوار است اگر این کار را انجام ندهد یا فراموشش کند، نتواند مسیر سفرش را تکمیل کند.
پرنس در هنگام سفر خواستههای دخترخواندههایش را برآورده میکند و ززولا را از یاد میبرد. منتهی کشتی او نیز در جای خود گیر میافتد و حرکت ممکن نمیشود. تا این که ناخدای کشتی خوابی میبیند که در آن یک پری به او میگوید عدم حرکت کشتی به خاطر قولی است که پرنس به دخترش داده و آن را شکانده. با تعریف خواب به پرنس، او به سراغ پریان میرود و از آنها میخواهد برای دخترش هدیهای بدهند. هدیه پریان یک نخل خرما، یک بیل، یک آبپاش و یک دستمال ابریشمی بود.
پس از بازگشت به خانه، پرنس هدایا را به ززولا میدهد و این دختر نیز درخت را با کمک بیل میکارد، با آبپاش به آن آب میدهد و با دستمال خشکش میکند تا در عرض چند روز درخت به اندازه یک انسان رشد کند و یک پری پدیدار شود. پری از ززولا میپرسد که چه میخواهد و دختر نیز پاسخ میدهد دنبال چیزی است تا به کمک آنها بتواند بدون این که خواهرانش بفهمند از خانه خارج شود. به این ترتیب، پری به ززولا یاد میدهد چطور با استفاده از درخت ظاهرش را تغییر دهد.
پس از گذر مدتی، یک جشن برگزار میشود و دختران کارموسینا به آن جا میروند. ززولا نیز به کمک درخت، ظاهر حیرت انگیزی به خود میگیرد و سوار بر اسبی سفید به محل جشن میرود. پادشاه نیز به این جشن میآید، مسحور زیباییاش میشود و از خدمتگذارش میخواهد تا بفهمد این دختر کیست. ززولا که احتمال میداد چنین اتفاقی بیفتد، هنگام خروج از جشن چند سکه که از درخت گرفته بود را به زمین انداخت تا خدمتگذار پادشاه هنگام جمع کردن آنها او را از یاد ببرد.
پادشاه از این اتفاق خشمگین شد و یک جشن دیگر ترتیب داد تا به هویت دختر پی ببرد. این بار ززولا با یک کالسکه و چند همراه به جشن راهی شد و هنگام بازگشت با الماس و جواهر حواس خدمتگذار را پرت میکند. در جشن سوم، ززولا با یک کالسکه طلایی و بسیاری همراه راهی جشن میشود. این بار خدمتگذار پادشاه مصمم است که هویت او را بفهمد منتهی در راه بازگشت این دختر جوان دستور میدهد که کالسکه با سرعت بالا حرکت کند و در این بین پاپوش چوبی او از پایش بیرون پرتاب میشود.
خدمتگذار، این پاپوش چوبی را خدمت پادشاه میآورد تا در نهایت پادشاه یک جشن دیگر ترتیب دهد و پاپوش را روی پای تمام دختران حاضر امتحان کند. ززولا در این جشن نبود و برای همین پادشاه به هدف خود نرسید. او به حاضران اعلام میکند که جشن دیگری برپا خواهد کرد و میخواهد تا تمام دختران به آن بیایند. پرنس میگوید که دختری دارد اما به قدری کثیف و نامرتب است که لایق حضور در جشن پادشاه را ندارد. با این وجود پادشاه دستور اکید میدهد تا این دختر نیز همراهشان باشد.
در جشن بعدی، پادشاه پاپوش را روی پای ززولا امتحان میکند و میبیند که پاپوش دقیقاً اندازه پای اوست. همان جا، پادشاه روی سر ززولا تاج میگذارد و به حاضران دستور میدهد که به عنوان ملکه به او تعظیم کنند.
دختر خاکستر
یاکوب گریم و ویلهلم گریم (Jacob Grimm and Wilhelm Grimm)
مجموعه «قصههای برادران گریم» (Grimms’ Fairy Tales)
سال ۱۸۱۲ میلادی
اگر با داستانهای برادران گریم آشنا باشید، احتمالاً میدانید که روایات این دو برادر آلمانی عمدتاً خشن و تاریک هستند. سیندرلایی که این دو برادر روایت میکنند نیز همین ویژگیها را دارد.
مادر دختری در بستر مرگ از فرزندش میخواهد تا رفتار درست و خیر پیش بگیرد. خیلی از مرگ مادر او نمیگذرد که پدرش با زنی دیگر ازدواج میکند؛ زنی که خودش دو دختر زیبارو اما سنگین قلب دارد. به این ترتیب روزهای سخت این دختر آغاز شد و او مجبور بود تا مثل یک خدمتکار کار کند. از آن جایی که به خاطر کارهایش همیشه کثیف و خاکی بود، نام دختر خاکستر به او داده شد [در برخی از ترجمهها از همان عبارت سیندرلا (سیندر = خاکستر) و در برخی دیگر از دختر خاکستر به عنوان معادل عبارت آلمانی Aschenputtel استفاده میکنند].
روزی پدر خانواده به سفری میرفت و از دخترانش پرسید که چه هدیهای میخواهند. دختر خاکستر از او میخواهد اولین شاخهای که به کلاهش برخورد میکند را برایش بیاورد. یک شاخه درخت فندق در طول سواری پدر او، به کلاهش برخورد میکند تا تبدیل به هدیه دختر شود.
دختر خاکستر این شاخه را نزدیک قبر مادرش میکارد و با اشکهایش آن را آبیاری میکند تا تبدیل به یک درخت شود. روی این درخت یک پرنده سفید کوچک ظاهر شد که هر بار این دختر آرزویی داشته باشد، هر چه را که او میخواهد را به پایین پرت کند.
روزی اعلام شد که پادشاه برای انتخاب یک عروس برای پسرش، جشن برگزار میکند. دو ناخواهریِ دختر خاکستر شروع به آماده کردن خودشان و دستور دادن به او میکنند. دختر خاکستر به نامادریاش اصرار که او را نیز با خود به جشن ببرند. نامادریاش به او میگوید که یک بشقاب عدس را به درون خاکستر انداخته. اگر بتواند آنها را تمیز کند، او را با خود خواهند برد.
دختر خاکستر با کمک پرندگان، موفق به انجام این کار میشود. با این حال نامادریاش باز هم اجازه نمیدهد. این بار به او میگوید تا دو بشقاب دیگر عدس را از خاکستر پاک کند. دختر باز هم با کمک پرندگان موفق به انجام این کار میشود. اما باز هم نامادری اجازه نمیدهد و به همراه دخترانش او را تنها میگذارد.
منتهی دختر خاکستر به سراغ درخت فندق میرود و به کمک آن ظاهر خود را مرتب کرده و به جشن میرود. پسر پادشاه مجذوب این دختر غریبه میشود ولی دختر خاکستر موفق میشود تا بدون این که پرنس بفهمد او کیست به خانه بازگردد. یک بار دیگر این اتفاق میافتد اما در بار سوم، که این بار دختر خاکستر کفشهای کوچک طلایی به پا داشت، پرنس نقشهای میکشد تا یک لنگه کفش این دختر جا بماند.
در دفعات پیشین، پسر پادشاه موفق شده بود تا به نزدیکی خانه محل اقامت دختر خاکستر بیاید و به این ترتیب، وقتی کفش را به دست آورد، به آن خانه رفت و اعلام کرد هر دختری که پایش اندازه این کفش شود همسر او خواهد شد.
ابتدا ناخواهریِ بزرگترِ دخترِ خاکستر کفش را به اتاق برد تا امتحان کند اما انگشتش باعث میشد تا کفش اندازه پایش نشود. مادرش یک چاقو به دختر داد و گفت تا انگشت را ببرد چرا که وقتی ملکه شد دیگر نیازی به راه رفتن ندارد. دختر بزرگتر انگشتش را قطع کرد و کفش را پوشید. پرنس او را سوار اسب کرد تا به قصر ببرد اما در مسیر صدای پرندگانی را شنید که به خون کفش دختر اشاره دارند.
پرنس بازگشت و نوبت به دختر کوچکتر رسید. برای او پاشنه پایش مشکل ساز شده بود. مادرش به او گفت که تکهای از پاشنهاش را ببرد تا کفش اندازه پای او شود. دوباره ماجرای قبلی تکرار شد. پرنس پیش پدر دختر خاکستر بازگشت و پرسید آیا دختر دیگری این جا زندگی میکند یا نه. پدر دختر خاکستر گفت به جز دختر همسر سابقش کسی نیست و این دختر نیز کسی نخواهد بود که عروس او شود. با این حال، پرنس اصرار کرد و کفش روی پای دختر خاکستر هم امتحان شد که به خوبی اندازهاش بود.
در هنگام مراسم عروسی، دو ناخواهری دختر خاکستر هم شرکت کردند تا شاید بتوانند از خوشبختی او چیزی نصیب خود کنند. منتهی پرندگانی که به دختر خاکستر کمک کرده بودند، ابتدا یک چشم هر دختر را کور کردند و سپس یک چشم دیگرشان.