تاریخ : شنبه, ۱۰ آذر , ۱۴۰۳ Saturday, 30 November , 2024
0

قصه‌های هزار و یک شب: شبان و شیطان ـ ۳

  • کد خبر : 66550
  • 10 آذر 1403 - 13:00
قصه‌های هزار و یک شب: شبان و شیطان ـ ۳
«هزار و یک شب» داستان‌هایی شگفت‌انگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرن‌ها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستان‌های هزار و یک شب خواهیم پرداخت.

مرد پارسا که دید باعث ترسیدن آهوان شده است، سخت ناراحت شد و رو به آسمان کرد و گفت: «چگونه از این گناه توبه کنم؟ من موجودات تو را ترساندم!»

هنگام غروب، مرد پارسا به خانه بازگشت. او هنوز از فکر آهوان بیرون نرفته بود، شام نخورد و بدون هیچ سخنی، خوابید.

جمیله معنای این کار را نفهمید. در نیمه‌های شب، جمیله صدای ناله‌ای شنید و برخاست. مرد پارسا بر سجاده‌اش نشسته بود و می‌گریست. او از خدا می‌خواست تا به خاطر ترساندن آهوان، ببخشایدش!

جمیله سخت متحیر شد و با خود گفت: «این دیگر چگونه انسانی است؟! اگر این انسان است، پس ما چه هستیم؟!»

جمیله نیز شروع به گریستن کرد. او از رختخواب خود برخاست و نزد مرد پارسا رفت و با گریه گفت: «ای مرد پارسا و نیک‌رفتار، من زنی گناهکارم و می‌خواهم توبه کنم. به راستی که تو می‌توانی مرا راهنمایی کنی؛ بگو چه باید بکنم؟ چگونه این همه گناه را از خود پاک کنم؟»

مرد پارسا به صورت گریان جمیله نگریست و گفت: «خدای من بسیار بخشنده است! از او بخواه که گناهانت را ببخشاید و با او عهد کن که دیگر گناهی نکنی!»

جمیله واقعا دگرگون شده بود و می‌خواست از گناهانش بازگردد.

از فردا صبح، همه چیزِ جمیله تغییر کرده بود؛ دیگر تنها به خوبی‌ها می‌اندیشید.

چند ماهی گذشت. روزی، جمیله به شبان پارسا گفت: «ای بزرگمرد، من صدای گریه‌های شما را به سبب دلتنگی برای زن و فرزندتان شنیده‌ام. بهتر نیست گلّه را به من بسپارید و خود به دنبال همسر و فرزندتان بروید؟ قول می‌دهم وقتی بازگردید، گلّه‌تان بزرگ‌تر هم شده باشد!»

مرد پارسا کمی اندیشید و سپس گفت: «باشد، از شما سپاسگزارم!»

فردا صبح زود، مرد از جمیله خداحافظی کرد و رفت تا همسر و پسرش را پیدا کند. مرد چند روز در راه بود تا به بصره رسید. در بصره، به دنبال خانه‌ی خاله‌ی همسرش گشت تا بالاخره آن را پیدا کرد.

او در زد.

ـ «کیست؟»

ـ «من شبان هستم. شوهر دختر خواهر شما. آمده‌ام تا همسر و پسرم را بیابم.»

پیرزنی در را گشود و با دیدن مرد پارسا، گریست.

ـ «بیا جوان! خوش آمدی، بیا داخل!»

مرد پارسا به داخل خانه رفت.

ـ «تا به حال کجا بودی ای شبان پارسا؟»

ـ «نمی‌توانستم خانه و گلّه را رها کنم، بیمار هم شده بودم. همسر و فرزندم کجا هستند؟»

پیرزن دوباره گریست و گفت: «همسرت چند روز بعد از رسیدن به اینجا، به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و از دنیا رفت!»

ـ «پسرم، پسرم چه شد؟»

ـ «پسرت، زنده و سالم است و اکنون هم رفته تا برای من چیزی بخرد. می‌خواستم کمی بزرگ‌تر شود سپس او را راهی کوهستان کنم.»

صدای کوبیدن در آمد.

پیرزن گفت: «پسرت است. خودت در را به روی او باز کن!»

مرد پارسا، شتابان خود را به در رساند و آن را باز کرد. او پسری دید، برومند و زیبا!

ـ «پسرم! عزیزم!»

ـ «پدر! پدر عزیزم! بالاخره آمدی؟ مدتها منتظر بودم! دلم برای شما خیلی تنگ شده بود!»

پدر و پسر، فردا صبح به سوی کوهستان به راه افتادند و در آنجا زندگی آرامی را در کنار جمیله، شروع کردند.

تایپ و تنظیم: مجله‌ی خبری «صبح من»

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=66550
  • نویسنده : احسان عظیمی
  • منبع : داستان هایی از ادبیات کهن
  • 0 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.