مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت.
مرد پارسا: «از شما سپاسگزارم! شما در این مدت زحمت زیادی برای من کشیدهاید؛ اکنون میتوانم خودم کارهایم را انجام دهم.»
جمیله: «آیا میخواهید مرا از خانهتان بیرون کنید؟! آن وقت من کجا بروم؟ بگذارید کنیزیتان را بکنم!»
مرد پارسا دلش سوخت و چیزی نگفت.
هر روز صبح زود، مرد پارسا گله را به چرا میبرد و هنگام غروب، بازمیگشت. او سعی میکرد، کمتر در خانه بماند. جمیله نیز خانه را میرُفت و غذا درست میکرد.
شبی، جمیله خود را حسابی آراست و شام مفصلی تهیه کرد. وقتی شبان به خانه آمد، از دیدن آن همه غذا تعجب کرد و گفت: «لازم نیست اینقدر خود را به زحمت بیندازید، من با نان و ماستی هم سیر میشوم!»
ـ «شما از صبح تا غروب این همه کار میکنید؛ وظیفهی من است که جانم را فدایتان کنم!»
شبان هیچ نگفت و اندکی شام خورد و کنار هیزمهای افروختهی کنار اتاق رفت.
جمیله، سفره را جمع کرد و روبروی شبان نشست و گفت: «سرورم، چیزی میل دارید؟»
شبان سری تکان داد و گفت: «نه!»
جمیله گفت: «سرورم، تا کی میخواهید منتظر همسرتان بشوید؟ اگر او آمدنی بود، تا به حال بازمیگشت!»
شبان هیچ نمیگفت و به هیزمها مینگریست.
جمیله: «بگذارید تا من که زنی چنین زیبا هستم، کنیزتان شوم؛ سوگند میخورم که زنی نیکو خواهم بود!»
شبان خود را بیشتر به هیزمها نزدیک کرد به قدری که سخت عرق میریخت.
جمیله: «اگر مرا به همسری خود بپذیرید، دنیا را به پایتان میریزم!»
شبان با خشم به جمیله نگریست و گفت: «شما به من پناه آوردهاید و مهمان من هستید؛ همسر و فرزند من هم به زودی نزدم بازخواهند گشت. اگر دیگر بار چنین سخنانی از شما بشنوم، از اینجا بیرونتان میکنم!»
جمیله که چهرهی پرخشم و مصمم شبان را دید، سر به زیر انداخت و گریست. سپس بلند شد و رفت.
چند روزی به همین منوال گذشت. روزی، مرد پارسا به صحرا رفته بود و وقتی خواست به کنار چشمه برود و آب بنوشد، آهوانی که در حال نوشیدن آب بودند، با دیدن مرد پارسا، پا به فرار گذاشتند.
ادامه دارد…
تایپ و تنظیم: مجلهی خبری «صبح من»
بخش پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman