تاریخ : شنبه, ۳ آذر , ۱۴۰۳ Saturday, 23 November , 2024
0

قصه‌های هزار و یک شب: نجّار و بچه شیر ـ ۳

  • کد خبر : 65001
  • 19 آبان 1403 - 13:00
قصه‌های هزار و یک شب: نجّار و بچه شیر ـ ۳
«هزار و یک شب» داستان‌هایی شگفت‌انگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرن‌ها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستان‌های هزار و یک شب خواهیم پرداخت.

طاووس‌ها و بط به بالای درخت پریدند و پنهان شدند اما بچه شیر همان جا ایستاد.

درازگوشی بود که شتابان به سوی آنان می‌آمد.

درازگوش: «سلام بر شیر جوان!»

ـ «سلام بر درازگوش ترسان!»

بچه شیر صدا زد تا دو طاووس و بط بیرون بیایند. آنها هم بیرون آمدند:

ـ «سلام بر درازگوش ترسان! چرا اینقدر هراسناکی؟!»

ـ «از دست بیدادِ آدمیزاد. آنقدر بار بر دوشم می‌گذارد که دوست دارم بمیرم!»

بط: «تو آدمیزاد را دیده‌ای؟! چه شکلی است؟»

درازگوش: «آدمیزاد را دیده‌ام؟! آری بیشتر از پدر و مادرم با آدمیزاد مأنوس بوده‌ام. این موجود دو پای ضعیف، اگر بتواند، شیران و پلنگان و پرندگان را هم به باربری می‌کشاند؛ از بس که تنبل است!»

بچه شیر خنده‌ای کرد و گفت: «تو با این جثه و قدرت، تحت فرمان آدمیزاد هستی؟!»

ناگهان، از دور گردی پیدا شد. دو طاووس و بط به بالای درخت پریدند و پنهان شدند. درازگوش هم از ترس، پشت درخت پنهان شد.

آدمیزاد بود؛ نزدیک که شد و بچه شیر را دید، تعظیم بلندی کرد و گفت: «سلام بر بچه شیر، جانشین سلطان جنگل!»

بچه شیر: «تو آدمیزادی؟»

ـ «آری، آدمیزادی ناتوان!»

ـ «از چه به درازگوش ظلم می‌کنی؟»

ـ «من چه ظلمی دارم که به درازگوش بکنم؟ وزیر پدرتان جناب پلنگ، از من خواست تا خانه‌ای چوبی برایش بسازم و من از درازگوش خواستم که چوب‌ها را حمل کند تا من خانه‌ای زیبا برای او بسازم!»

ـ «خانه‌ای از چوب؟!»

ـ «آری. خانه‌ای چوبی و گرم و راحت که در آن استراحت کند و کسی نتواند وارد آن شود!»

ـ «تو نخست باید برای من چنین خانه‌ای بسازی!»

ـ «راست می‌گویید؛ شما از پلنگ مهم‌تر هستید! اگر اجازه دهید، همین جا خانه‌ای زیبا برایتان بسازم.»

ـ «بساز!»

ـ «اما قربان برای آوردن چوب به درازگوش نیاز دارم.»

بچه شیر نعره‌ای کشید و از درازگوش که پنهان شده بود، خواست تا هرچه آدمیزاد می‌خواهد، برایش فراهم کند.

درازگوش از ترس بیرون آمد و چوب‌های فراوانی آماده شد.

آدمیزاد شروع به ساختن خانه‌ای کوچک کرد و سپس به بچه شیر گفت: «قربانتان گردم! باید به داخل خانه بروید تا ببینم اندازه‌تان شده است یا نه.»

بچه شیر به درون لانه‌ی چوبی رفت.

آدمیزاد: «سرورم، سرتان را داخل خانه کنید تا درِ آن را اندازه کنم.»

بچه شیر، سرش را داخل لانه برد. آدمیزاد چهار تکه چوب بزرگ برداشت و با میخ بر در لانه کوبید و گفت: «سرورم، خوب مرا نشناختید! من آدمیزادم! سرور همه‌ی شما!»

بچه شیر، هرچه کرد نتوانست از لانه بیرون بیاید و هرچه نعره کرشید، آدمیزاد فقط خندید!

آدمیزاد، گوشِ گوش‌دراز را گرفت و جلو کشید و به بچه شیر گفت: «اگر عالیجناب اجازه دهند، می‌خواهم ایشان را با این درازگوش به خانه ببرم!»

آدمیزاد لانه‌ی چوبی را پشت درازگوش گذاشت و به سوی روستا رهسپار شد.

وقتی آدمیزاد رفت، دو طاووس و بط بیرون آمدند.

بط: «به راستی عجب موجودی بود!»

طاووس ماده: «باید همیشه از آدمیزاد حذر کرد!»

طاووس نر: «زندگی در کنار درندگان و محافظت از خود در برابر آنان بسیار ساده‌تر از محافظت از خود در برابر آدمیزاد است!»

شهرباز: «به راستی که انسان موجود حیله‌گر و ظالمی است!»

شهرزاد: «زیبایی انسان در توانایی‌هایش برای خوبی کردن است. اگر پادشاه اجازه دهند، فردا شب داستانی درباره‌ی پارسایی نیک‌رفتار بگویم!»

اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=65001
  • نویسنده : احسان عظیمی
  • منبع : داستان هایی از ادبیات کهن
  • 10 بازدید
  • بدون دیدگاه

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.