مجلهی خبری «صبح من»: «هزار و یک شب» داستانهایی شگفتانگیز و شیرین از روزگاران کهن است که توانسته در طول قرنها، دوستداران زیادی پیدا کند. در ادامه، به بیان داستانهای هزار و یک شب خواهیم پرداخت.
طاووسها و بط به بالای درخت پریدند و پنهان شدند اما بچه شیر همان جا ایستاد.
درازگوشی بود که شتابان به سوی آنان میآمد.
درازگوش: «سلام بر شیر جوان!»
ـ «سلام بر درازگوش ترسان!»
بچه شیر صدا زد تا دو طاووس و بط بیرون بیایند. آنها هم بیرون آمدند:
ـ «سلام بر درازگوش ترسان! چرا اینقدر هراسناکی؟!»
ـ «از دست بیدادِ آدمیزاد. آنقدر بار بر دوشم میگذارد که دوست دارم بمیرم!»
بط: «تو آدمیزاد را دیدهای؟! چه شکلی است؟»
درازگوش: «آدمیزاد را دیدهام؟! آری بیشتر از پدر و مادرم با آدمیزاد مأنوس بودهام. این موجود دو پای ضعیف، اگر بتواند، شیران و پلنگان و پرندگان را هم به باربری میکشاند؛ از بس که تنبل است!»
بچه شیر خندهای کرد و گفت: «تو با این جثه و قدرت، تحت فرمان آدمیزاد هستی؟!»
ناگهان، از دور گردی پیدا شد. دو طاووس و بط به بالای درخت پریدند و پنهان شدند. درازگوش هم از ترس، پشت درخت پنهان شد.
آدمیزاد بود؛ نزدیک که شد و بچه شیر را دید، تعظیم بلندی کرد و گفت: «سلام بر بچه شیر، جانشین سلطان جنگل!»
بچه شیر: «تو آدمیزادی؟»
ـ «آری، آدمیزادی ناتوان!»
ـ «از چه به درازگوش ظلم میکنی؟»
ـ «من چه ظلمی دارم که به درازگوش بکنم؟ وزیر پدرتان جناب پلنگ، از من خواست تا خانهای چوبی برایش بسازم و من از درازگوش خواستم که چوبها را حمل کند تا من خانهای زیبا برای او بسازم!»
ـ «خانهای از چوب؟!»
ـ «آری. خانهای چوبی و گرم و راحت که در آن استراحت کند و کسی نتواند وارد آن شود!»
ـ «تو نخست باید برای من چنین خانهای بسازی!»
ـ «راست میگویید؛ شما از پلنگ مهمتر هستید! اگر اجازه دهید، همین جا خانهای زیبا برایتان بسازم.»
ـ «بساز!»
ـ «اما قربان برای آوردن چوب به درازگوش نیاز دارم.»
بچه شیر نعرهای کشید و از درازگوش که پنهان شده بود، خواست تا هرچه آدمیزاد میخواهد، برایش فراهم کند.
درازگوش از ترس بیرون آمد و چوبهای فراوانی آماده شد.
آدمیزاد شروع به ساختن خانهای کوچک کرد و سپس به بچه شیر گفت: «قربانتان گردم! باید به داخل خانه بروید تا ببینم اندازهتان شده است یا نه.»
بچه شیر به درون لانهی چوبی رفت.
آدمیزاد: «سرورم، سرتان را داخل خانه کنید تا درِ آن را اندازه کنم.»
بچه شیر، سرش را داخل لانه برد. آدمیزاد چهار تکه چوب بزرگ برداشت و با میخ بر در لانه کوبید و گفت: «سرورم، خوب مرا نشناختید! من آدمیزادم! سرور همهی شما!»
بچه شیر، هرچه کرد نتوانست از لانه بیرون بیاید و هرچه نعره کرشید، آدمیزاد فقط خندید!
آدمیزاد، گوشِ گوشدراز را گرفت و جلو کشید و به بچه شیر گفت: «اگر عالیجناب اجازه دهند، میخواهم ایشان را با این درازگوش به خانه ببرم!»
آدمیزاد لانهی چوبی را پشت درازگوش گذاشت و به سوی روستا رهسپار شد.
وقتی آدمیزاد رفت، دو طاووس و بط بیرون آمدند.
بط: «به راستی عجب موجودی بود!»
طاووس ماده: «باید همیشه از آدمیزاد حذر کرد!»
طاووس نر: «زندگی در کنار درندگان و محافظت از خود در برابر آنان بسیار سادهتر از محافظت از خود در برابر آدمیزاد است!»
شهرباز: «به راستی که انسان موجود حیلهگر و ظالمی است!»
شهرزاد: «زیبایی انسان در تواناییهایش برای خوبی کردن است. اگر پادشاه اجازه دهند، فردا شب داستانی دربارهی پارسایی نیکرفتار بگویم!»
بخشهای پیشین:
اخبار «صبح من» را در بله و ایتا دنبال کنید:
کانال «صبح من» در بله:
https://ble.ir/sobheman
کانال «صبح من» در ایتا:
https://eitaa.com/Sobheman