رمان شاهزاده و ماه ـ مقدمه ۲

مجله‌ی خبری «صبح من»: آن قدر داستان گفت تا اینکه گلویش خشک شد. اما وقتی دید که چشم‌های باران، کم کم گرم می‌شوند، با عزم راسخ‌تری داستان را ادامه داد. آخر سر، موفق شد باران را هم بخواباند. با نگرانی به ساعت دیواری بزرگ اتاق نگاهی انداخت. مدت زمان زیادی گذشته بود و هنوز، صدای … ادامه خواندن رمان شاهزاده و ماه ـ مقدمه ۲