رمان شاهزاده و ماه ـ مقدمه

آن شـب کـه مـاه تـابـیـد… مجله‌ی خبری «صبح من»: پادشاه روی بالکن قصرش ایستاده بود. نسیم خنکی به صورتش می‌خورد و لای موهایش می‌پیچید. پادشاه دست‌هایش را از پشت به هم قلاب کرده بود و به منظره‌ی روبه‌رویش خیره شده بود. شهری که حالا در تاریکی فرو رفته بود. خیابان پهنی که به قصر می‌رسید، … ادامه خواندن رمان شاهزاده و ماه ـ مقدمه