اندر حکایت «اگر رَستَم از دست این تیرزن / من و کنج ویرانه‌ی پیرزن»

مجله‌ی خبری «صبح من»: یکی بود. یکی نبود. پیرزن فقیری بود که در کلبه‌ی کوچکش، یک گربه داشت. گربه، همدم پیرزن بود؛ اما پیرزن غذای به درد بخوری نداشت که به گربه بدهد. پیرزن، گربه ‌را خیلی دوست داشت و توی کلبه‌ی قدیمی و کهنه‌اش، جایی برای گربه درست کرده بود. گربه، گاه‌گاهی موشی شکار‌ … ادامه خواندن اندر حکایت «اگر رَستَم از دست این تیرزن / من و کنج ویرانه‌ی پیرزن»