اندر حکایت «میخواهی زوزه بکشی؟!»
مجلهی خبری «صبح من»: یکی بود، یکی نبود. شغال گرسنهای بود که چیزی برای خوردن پیدا نمیکرد. یک روز عصر که دیگر از پیدا کردن غذا در جنگل ناامید شده بود، راه افتاد و آمد به طرف شهر. با خود گفت: «هر چه بادا باد! یا از دست شهریها یک کتک مفصل نوش جان میکنم … ادامه خواندن اندر حکایت «میخواهی زوزه بکشی؟!»
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.