رویای کاراملی با اکلیل نقرهای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۳۷
مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای که میوی پدرش را شنید، احساس کرد خون در رگهایش منجمد میشود. سریع و بی سر و صدا، حاشیهی جمعیت را دور زد و به کنار ورودی اردوگاه رسید که دشمن همیشگیاش آنجا ایستاده بود. گربه گندهه کمی سرش را چرخاند و با دیدن نقرهای، لبخند بیرمقی زد. نزدیک بود … ادامه خواندن رویای کاراملی با اکلیل نقرهای؛ جنگجویان تاریکی – بخش ۳۷
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.