رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش نود و سوم

مجله‌ی خبری «صبح من»: دوده‌پوستین چنان فریادی زد که خَزِ همه‌ی گربه‌ها سیخ شد و قهوه پشت طلوع، پناه گرفت. ـ «دختره‌ی نادون! چه فکری کردی سرت رو انداختی پایین و راه افتادی توی جنگل؟! نمی‌گی یه جماعت اونجا نگرانت می‌شن؟ اصلا تو فکر هم می‌کنی؟» زنجبیل که اصلا شوکه نشده بود، جواب داد: «می‌خوای … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش نود و سوم