رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش هشتادوهشتم
مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای با خستگی روی رخت خوابش افتاد و همان لحظه خوابش برد. قرار بود آن شب به گردهمایی بروند. به گربههای نمایندهی قبیلهی آتش در گردهمایی گفته بودند، برای ذخیرهی انرژی خود، کمی بخوابند. با دیدن پردهی سیاه پلکهایش، منظرهای پیش دیدگانش جان گرفت. با خود فکر کرد: «ای بابا. دوباره … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش هشتادوهشتم
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.