رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش هشتادوهفتم
مجلهی خبری «صبح من»: کارامل با حس مالیده شدن چیز نرمی به شکمش از خواب پرید و توپ خاکستری روشنی که خیلی پشمالو بود را دید. با حیرت، میو کرد: «خزمهی! اینجا چی کار میکنی؟ تو بغل من؟!» خزمهی، هول شده گفت: «چیزه .. من… اووم … خب … من میترسم.» کارامل نشست و بچهگربهی … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش هشتادوهفتم
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.