رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش هشتادودوم
مجلهی خبری «صبح من»: کمی بعد، بورانشاه، رعد، ببری و نقرهای درون لانهی دنج رهبر قبیله نشسته بودند. بورانشاه پرسید: «خب نقرهای، چی میخواستی بگی؟» نقرهای نگاهی به دیگر گربهها انداخت و با تردید میو کرد: «دوست ندارم این رو بگم؛ اما به نظرم قبیلهی آب بین ما جاسوس داره. شاید هم من این طور … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش هشتادودوم
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.