رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش هفتادوهشتم
مجلهی خبری «صبح من»: نقرهای از خواب بیدار شد. نفس سنگین و لرزانی کشید. غم بزرگی بر وجودش سنگینی میکرد. نگاهی به جنگجویان خفته انداخت و از لانه بیرون رفت. میدانست که دیگر خوابش نمیبرد. نزدیکیهای صبح و آسمان، نقرهایرنگ بود.صدایی از کنارش پرسید: «چرا بیداری؟» نقرهای نگاهی به دودهپوستین انداخت که به او خیره … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقرهای ـ بخش هفتادوهشتم
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.