رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتادوهفتم

مجله‌ی خبری «صبح من»: نقره‌ای! پاشو. یه چیزی باید بهت بگم. پاشو دیگه. نقره‌ای غلت زد و خواب‌آلوده میو کرد: «خاکستری. من از بعدازظهر تا زمان به اوج رسیدن ماه تو آسمون سر مرز قبیله‌ی آب نگهبانی دادم. میشه بذاری یه کم بخوابم؟» ـ آخه مهمه. باید بگم.«خب بگو.» نقره‌ای که چشمانش را به زور … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش هفتادوهفتم