رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش شصت‌وششم

مجله‌ی خبری «صبح من»: نقره‌ای دنبال بوران می‌دوید. نمی‌دانست به کجا، اما می‌دوید. سرانجام به لبه‌ی سراشیبی کمی تندی رسیدند و ایستادند. نقره‌ای که به سختی نفس می‌کشید، پرسید: «اینجا … کجاست؟»بوران هم نفس نفس‌زنان ایستاد: «گفتم که. چهار صخره. ببین.» نقره‌ای کمی خم شد و به پایین سراشیبی نگاه کرد. چهار صخره‌ی بزرگ، هم‌اندازه‌ی … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش شصت‌وششم