رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش شصت‌وسوم

مجله‌ی خبری «صبح من»: جنگل دور سر نقره‌ای چرخید. فهمید که دارد بیدار می‌شود. فریاد زد: «صبر کن. منظورت چیه؟ من نمی‌دونم باید چی کار کنم.» نقره‌ای خودش را وسط حیاط دید. زیر لب گفت: «من نمی‌دونم باید چی کار کنم. خسته شدم از این همه مرموز بازی.» بلند شد و به خانه برگشت. خودش … ادامه خواندن رویای کاراملی با اَکلیلِ نقره‌ای ـ بخش شصت‌وسوم