تاریخ : شنبه, ۲۷ بهمن , ۱۴۰۳ Saturday, 15 February , 2025
6
داستان دنباله دار:

در جستجوی خود ـ بخش چهاردهم

  • کد خبر : 15915
  • 03 خرداد 1402 - 14:42
در جستجوی خود ـ بخش چهاردهم
کلمه روی جعبه یعنی «...»! فکر و خیال آنقدر روی سرم هوار شد که تا خود صبح، دل آشوب بودم. جواد وقتی برای نماز بیدار شد به سرعت جریان را برایش گفتم و ... .

«صبح من»: کلمه روی جعبه یعنی «خشاب»!
فکر و خیال آنقدر روی سرم هوار شد که تا خود صبح، دل آشوب بودم. جواد وقتی برای نماز بیدار شد به سرعت جریان را برایش گفتم.
ـ «وای ندا غلط کردم دیگه بسته‌ای نمی‌گیرم بی‌خیال.»
ـ «چرا همه چیو راحت می‌گیری؟»
ـ «شما سختش می‌کنی. من اصراری ندارم همه چیو بدونم. اعتماد کردن بهم یه بسته دادن، تحویل بدم. حالا هم بچه خرابش کرده.»
ـ «نه اونو درست کردم با چسب. ولی جواد این روزا منافقین خیلی به ما نزدیکن. نشیم دست یارشون.»
ـ «ای بابا اگه گذشتی نماز بخونم. کو این کلمه‌ای که دیدی.»
«روش نوشته بود magazine. بذار کتاب لغت رو بیارم ببینی. تا همین الان فکر کردم.»
کتاب را برای جواد باز کردم.

به کلمه مجله که در معانی بود اشاره کرد و گفت: «این همه چیز دیگه نوشته معنی‌ش نیست صاف همون خشاب معنی‌شه؟ ندا دست بردار از این شک‌های الکی. بذار زندگی کنیم.»
ـ «آخه یکی مجله بسته‌بندی می‌کنه بده به تو که بدی به کسی؟»
ـ «ندا جان می‌خوام نماز بخونم. من مثل شما حوصله تحقیق ندارم. ول کن. دیگه هم بسته نمی‌گیرم. کارم هم هم تقریبا نصفش گذشته یه کم تحمل کن کلا دور این زری خانم رو خط می‌کشم.»
ـ «چرا یه جوری حرف می‌زنی که انگار با بچه طرفی. از من گفتن بود بعدا نگی کسی نگفت‌.»
ـ «بخدا خودم اونقدر فکر دارم دیگه اضافه‌ش نکن. می‌دونم این کارِ بسته یه کم مشکوکه ولی نمی‌خوام راجع بهش حرفی بزنم. باشه عزیزم؟ ببخش ناراحتت کردم. حالا بیا نماز بخونیم.»
ـ «من خوندم صبح بخیر. سرم درد می‌کنه می‌خوام بخوابم.»

خیلی خیلی خسته بودم تا اراده خواب کردم، خوابم برد. چشمانم را که باز کردم دیدم بر روی تخت بیمارستانم. جواد بالای سرم بود و از باز شدن چشمانم خوشحال شد.
ـ «خانم اشتباه کردم اصلا هر چی تو بگی راست میگی اون بسته توش…»
ـ «هیس … آروم … من اینجا چی کار می‌کنم؟»
ـ «خواب بودی صبح، هر چی بیدارت کردیم بیدار نشدی. اورژانس زنگ زدیم آوردنت اینجا.»
ـ «من از صبح تا حالا اینجام؟»
ـ «بله. الان بهتری؟»
ـ «خوبم، خداروشکر»
ـ «ندا جون یه سوال می‌پرسم جون محمد راستش رو بگو. قبلا هم این جوری شدی؟ قسمت دادما»
ـ «چرا قسم میدی؟ آره راستش یکی دوبار مهم نیست.»
ـ «مهمه‌. دکتر اون موقع چی گفت؟»
ـ «خوبم دیگه بی‌خیال.»
ـ «قسمت دادم.»
ـ «گفت باید MRI بدی.»
ـ «خب دادی؟ جوابش کو؟»
ـ «نه ندادم. باور کن خوبم چیزیم نیست.»
ـ «امروز باید MRI بدی.»

دیگر جواد به اصرارهای من بابت بیخیال بودن، اهمیت نداد. همان روز MRI گرفتم و وقت دکتر فوق تخصص برای دو روز بعد گرفت.
دکتر که رفتیم چند سوال ساده از من کرد و با ما خداحافظی کرد.
از اتاق بیرون آمدیم جواد گفت: «ااا… ببخشید عکسو جا گذشتم. برم بیارم از اتاق.»
رفت و آمدنش چند دقیقه‌ای طول کشید‌. وقتی آمد جواد قبلی نبود. به شدت ذهنش مشغول بود. از تغییر حالت و برگشتن به اتاق دکتر چیزی نگفتم. به خانه برگشتیم.
چند روزی گذشت. پدر و مادر و جواد هیچ کدام حالشان خوب نبود‌. خیلی گفتم و خندیدم اما همه پکر بودند و با یک لبخند تلخ جواب می‌دادند.
جواد را صدا زدم و دلیل این ناراحتی‌ها را پرسیدم.
ـ «هیچی بابا خسته‌ام.»
ـ «جواد نبین من ساکتم. قرار شد بعد مشهد بری پیگری حالت اما تا الان چیزی به من نگفتی‌.»
ـ «واقعا چیزی نبود. یه خونریزی ساده بود و یه مدت دارو مصرف کردم و تموم شد.»
ـ «الکی میگی.»
ـ «بخدا راست میگم. شک کرده بودن مشکلی باشه اما نبود خداروشکر.»
ـ «خداروشکر. پس باید نذرمو ادا کنم. آخه برای سلامتی شما آش نذر کردم.»
ـ «آره فکر خوبیه. آش بدیم همه دعامون کنن.»
ـ «چرا این همه تو همی؟»
ـ «نه چیزی نیست. ندا جان باید برای بی‌هوش شدنت هم دوا درمون بری.»
ـ «فکر نکنم، خوبم.»

ـ «نه خانمم متأسفانه تو این مورد شوخی نیست. ببخشید رُک دارم باهات حرف می‌زنم. دکتر تشخیص تومور داده. حالا خوش‌خیم و بدخیمش معلوم نیست. دارو داده یه مدت مصرف کن دوباره عکس و آزمایش اگر برطرف داره می‌شه که خوش خیمه…»
ـ «اگرم نه که حلالم کن.»
ـ «ااا… اشکمو در نیار. خدا بزرگه. نگران هیچی نباش.»
ـ «تا شما هستی نگران هیچی نیستم‌.»

چند روز شب تا صبح فکر کردم. آنقدر درگیر وضعیتم شدم که کارآگاه بودنم به تعویق افتاد. فراموش کردم بسته چه شد. تحویل داد. مشکلی نبود.
دیگر نفهمیدم تعطیلات کی تمام شد. به شیراز برگشتیم. یک روز زری خانم به منزل ما آمد‌. بعد از احوال پرسی و خوش‌آمدگویی، باب حرف باز شد.
«آقا جواد شما پاشو کرده تو یه کفش که بعد سه سالی که با هم قرارداد داریم دیگه کارو تعطیل کنه و به تهران برید. هر چی اصرار می‌کنم قبول نمی‌کنه. گفتم شاید خانمش راضی نیست. عزیزم اگر از چیزی ناراحتی بگو من رفع و رجوعش می‌کنم‌. کار رو با هم ادامه بدیم‌.»
«نه من چیزی نگفتم زری خانم. خود جواد خسته شده. من اصلا نگفتم بهش بریم تهران.»
«خوب شد پس غیبتتو نکردم. نمی‌دونم اصرار نموندنش بابت چیه. امیدوارم از ما ناراحت نشده باشید.»

بعد از کلی صحبت از خانه ما رفت. این بار از زری خانم متنفر نبودم. دلیلش را نفهمیدم.
شب که جواد به خانه آمد، آمدن مهمان را برایش تعریف کردم. چیزی نگفت و خوابید.
جواد دیگر کمتر حرف می‌زد و بیشتر بیرون مشغول بود. در این مدت باقی مانده کارش من ندیدم دیگر بسته جابجا کند. کلا جواد، متفاوت شده بود.
داروهای تجویز شده تمام شد و ما دوباره به تهران رفتیم. مجدد MRI دادم.
حدس دکتر درست بود، تومور بدخیم. حالا مانده بود تحمل این تومور و عمل و…
دکتر گفت زودتر عمل کنم و گرنه دیر خواهد شد.
جواد برای عملم وقت گرفت. یک هفته دیگر وقت عملم بود. در آن یک هفته هرجا که می‌شد من و بچه‌ها را چرخاند. آنقدر به ما خوش گذشت که فرصت نشد در مورد بیماری فکری کنم. روز عمل وصیتی را که نوشته بودم به جواد دادم و از او حلالیت طلبیدم.

دستم را بوسید و گفت: «تو برمی‌گردی. بادمجون بم آفت نداره.»

مرا به اتاق عمل بردند. پدرم و جواد منتظرم ماندند. مادرم هم در خانه بچه‌ها را نگه داشته بود.
ـ «خانم خانم صدامو می‌شنوی.»
به چراغ‌های اتاق عمل خیره شدم‌. صدا گنک و گنگ‌تر شد و دیگر هیچ چیز یادم نیست تا این‌که…

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=15915
  • نویسنده : زهرا ظاهری
  • منبع : صبح من
  • 623 بازدید

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.