در جستجوی خود ـ بخش بیست و دوم
«صبح من»: همان شبِ مهمانی، فاطمه داشت بازی میکرد که داد زد: «ماااامان … بدو بیا مامان بزرگ.»اصلا نفهمیدم خودم را چطور رساندم. دیدم مادرم کف زمین پهن شده بودند. هر چقدر صدا زدم پاسخی نداد. اضطرابم خیلی زیاد بود. به اورژانس زنگ زدیم. دختر خالهام خیلی نگران بود. اورژانس که آمد سریع مادرم را … ادامه خواندن در جستجوی خود ـ بخش بیست و دوم
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.