تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
3
داستان دنباله دار:

در جستجوی خود ـ بخش بیست و یکم

  • کد خبر : 16711
  • 11 خرداد 1402 - 17:38
در جستجوی خود ـ بخش بیست و یکم
جمعه به اصرار بچه‌ها برای خرید بستنی از خانه خارج شدم وقتی برگشتم بچه‌ها خانه را برای تولدم تزئین کرده بودند. این اولین جشن تولد من بود‌. هدیه‌های بچه‌ها خیلی برایم جالب بود...

«صبح من»: یک جمعه به اصرار بچه‌ها برای خرید بستنی از خانه خارج شدم وقتی برگشتم بچه‌ها خانه را برای تولدم تزئین کرده بودند. این اولین جشن تولد من بود‌. خیلی خوشحال شدم. هر کدامشان برای من هدیه‌ای تهیه دیده بودند. جواد یک انگشتر فیروزه هدیه داد. هدایای بچه‌ها برایم جالب بود. خب علی که بزرگ‌تر بود روسری برایم خریده بود. محمد جوراب و فاطمه از همه جالب‌تر. دست‌کش آشپزخانه‌.


وقتی هدیه‌اش را باز کردم گفت: «مامان دیدم دستات داره پیر میشه گفتم دست‌کش بپوشی پیر نشه.»
همه زدیم زیر خنده. مادرم هم یک بولوز برایم تهیه کرده بود.

بعد از خوردن کیک و گرفتن تولد. جواد شروع کرد با پا بادکنک‌ها را ترکاندن. بچه‌ها هم افتادند به مسابقه که چه کسی زودتر بادکنکش می‌ترکد. فاطمه هم بازی کرد ولی وقتی بادکنکش ترکید، زد زیر گریه. خنده از لبانم قطع نمی‌شد. بعد از مدت‌ها آن شب خیلی به من خوش گذشت. از همه بخصوص بچه‌ها تشکر کردم.

آن شب تا صبح فکر کردم. دیدم بچه‌ها هیچ کجای ماجرا مقصر نبودند، اما بیشترین آسیب را می‌دیدند. علی بیشترین فشار را تحمل کرده بود. خیلی پسر صبوری است. گله می‌کرد اما خیلی کم. بچه‌ها مقصر نبودند ولی دیوارشان از همه کوتاه‌تر بود. می‌خواستم با تمام فشارها و مشکلات خم نشوم. آنقدر خم شدم که جز خودم هیچ چیزی نمی‌بینم. همه این اشتباهات و کج‌فهمی‌ها را می‌دانستم اما تغییر برایم مشکل بود. مانند یک کلاف سردرگم داشتم دنبال خودم می‌گشتم.

یاد حرف پدر جواد افتادم. می‌گفت باید صیقل پیدا کنی. آنقدر عقل ناقصم نمی‌رسید که در توهمات به کفر رسیدم. آخر این صیقل، زوری است؟ یک بار به نعل می‌زدم و یک بار به میخ. یک بار می‌گفتم این چه زندگی کردن است. بار دیگر می‌گفتم زندگی عین زیبایی است‌. حال و هوای من گاهی آنقدر طوفانی می‌شد که خدا را بنده نبودم. در این تلاطم‌ها خدا را از یاد می‌بردم و لب باز می‌کردم به چرا چرا گفتن. چرا من هستم؟ چرا بدبختم؟ چرا دیگران … آنقدر چرا می‌گفتم که عصبی می‌شدم و سر دیگران حرصم را خالی می‌کردم.

در این مدت زندگی فرصت حلاجی نداشتم. حالا که بچه‌ها بزرگ شده بودند، فرصت تنهایی، اجازه فکر بیشتر به من می‌داد. سنم دیگر حوصله خیلی چیز‌ها را نداشت. با هیچ کس رفت و آمد نداشتم. خودم بودم و مادرم. مادر هم دیگر کمتر با من بود. اکثر مواقع یا داشت نماز و دعا می‌خواند یا خواب بود. از او توقعی نداشتم. پا دردش خیلی زیاد شده بود. من هم دیگر زیاد مزاحمش نمی‌شدم.

یک روز تصمیم گرفتم برای بهتر شدن حالم سراغ علایقم بروم‌. همیشه دوست داشتم کتاب بخوانم. صبح رفتم سراغ خرید کتاب. یک رمان خریدم. چند روزی با همین کتاب رمان سرگرم بودم. کمتر خودم را سین جیم می‌کردم. بعد از خواندن رمان تصمیم گرفتم به سراغ فامیل بروم. چرا خودم را حصارکشی کرده بودم‌؟ به سراغ دختر خاله‌ام رفتم. خاله‌ام خیلی سال پیش فوت کرده بودند. تنها همین دختر خاله را از تنها خاله‌ام داشتم. بنده خدا خیلی خوشحال شد. قرار شد آخر هفته شام به خانه ما بیایند. مهمانی خوبی بود.
همان شب مهمانی فاطمه داشت بازی می‌کرد که داد زد: «ماااامان …»

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=16711

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.