تاریخ : جمعه, ۳۰ شهریور , ۱۴۰۳ Friday, 20 September , 2024
4
داستان دنباله دار:

در جستجوی خود ـ بخش شانزدهم

  • کد خبر : 16065
  • 06 خرداد 1402 - 13:18
در جستجوی خود ـ بخش شانزدهم
چند ماهی زندگی معمولی ما ادامه داشت. یک روز مادرم به خانه ما زنگ زد و گفت که پدرم اصلا حالش خوب نیست. نفهمیدم چگونه خودم را به خانه مادرم رساندم. وقتی رسیدم اورژانس دم در خانه بود....

«صبح من»: چند ماهی زندگی معمولی ما ادامه داشت. یک روز مادرم به خانه ما زنگ زد و گفت که پدرم اصلا حالش خوب نیست. نفهمیدم چگونه خودم را به خانه مادرم رساندم. وقتی رسیدم اورژانس دم در خانه بود. علی مدرسه رفته ولی محمد با من بود. به داخل خانه رفتیم. وقتی دیدم پدرم را با برانکارد و پارچه سفید به ماشین منتقل کردند به یک باره غم بی‌پدری مرا به زمین نشاند.

پس از فوت پدر، رفت و آمد ما به خانه مادرم بیشتر شد. مادرم زیاد با من از دلتنگی و تنهایی حرفی نمی‌زد ولی من از موهای سفیدش می‌فهمیدم چقدر برایش سخت می‌گذرد.

یک روز حالت تهوع زیادی داشتم. محمد را خانه مادرم گذاشتم و به دکتر رفتم. با پیشنهاد دکتر آزمایش بارداری دادم و معلوم شد باردارم. از مادر خواستم به خانه ما بیاید تا هم من تنها نباشم هم خودش سرگرم باشد.
بچه که بدنیا آمد، تابستان بود. این بار خداوند دختری قسمت ما کرد که اسمش را فاطمه گذاشتیم. این اسم را پدرم خیلی دوست داشت. جایش خیلی خالی بود.

زندگی ساده و معمولی ما در جریان بود تا اینکه فهمیدم جواد فکر تازه‌ای دارد. البته با من حرفی نزد من از تماس‌ها و رفتارهای او متوجه شدم. منتظر ماندم ببینم خودش چیزی می‌گوید یا نه. فاطمه شش ماهه بود که جواد ما را به قم برد. مادرم هم همراه ما بود.

از مادرم عذرخواهی کرد و گفت: «مامان اگر میشه بچه‌ها یه ساعت پیش شما بمونن من با ندا جون کار دارم. یه ساعت می‌ریم حرم و برمی‌گردیم.»
مادرم هم پذیرفت و ما راهی حرم شدیم. تا حرم پیاده، ده دقیقه مسیر بود. در راه راجع به جنگ صحبت کرد. اخبار روز جنگ را گفت. خب چند سالی بود که جنگ شروع شده بود. برایم عجیب بود که جواد مرا به حرم کشانده! از اخبار بگوید یا می‌خواهد به جبهه برود؟ کلی مقدمه چینی کرد. در صحن حرم جلوی گنبد مرا نگه داشت و رفت یک قرآن آورد.

ـ «ندا جون دستتو بذار رو این قرآن.»
ـ «برای چی بذارم چی می‌خوای بگی؟»
ـ «می‌خوام یه سوال ازت بکنم. دستتو بذار که حقیقت رو جواب بدی»
ـ «خب حالا سوالتو بکن ببینم»
دستم را گرفت و روی قرآن گذاشت.
ـ «ببین جلوی همین حضرت معصومه دارم میگم. دستت رو هم گذشتم رو قرآن. ندا جان از ته ته ته دلت بگو راضی هستی من برم جبهه؟»
بی مقدمه و مکث ناخودآگاه گفتم: «بله»

جواد داشت از خوشحالی بال در‌می‌آورد. خیلی از من تشکر کرد. تا خانه فقط قربان صدقه من رفت. می‌دانستم در زندگی جز دوری از جواد سهم دیگری ندارم. فکر و خیال روی سرم تلنبار شد. کمتر حرف می‌زدم و بیشتر فکر می‌کردم.
تا شب قبل از اعزام به مادرم چیزی نگفتیم. وقتی مادرم هم فهمید خیلی استقبال کرد. با سلام و صلوات جواد را راهی کردیم.

علی خیلی بهانه می‌گرفت اما می‌شد راضی‌اش کرد. محمد خیلی به کسی وابستگی نداشت. کلا شخصیت مستقلی داشت. بدترین چیز فاطمه بود که با این حال که یک سالش نشده بود شدیدا به جواد وابسته بود. با دیدن عکس، لباس و هر چیزی که متعلق به جواد بود بهانه‌اش را می‌گرفت.
در این مدتی که جواد جبهه بود به هم نامه می‌نوشتیم. از اوضاع جبه چیزی نمی‌گفت. تنها حال و احوال ما را می‌پرسید و از دلتنگی می‌گفت.

من درگیر بچه‌ها شده بودم. علی مدرسه داشت و محمد هم در خانه بازیگوشی‌ش زیاد شده بود. این بین از همه بیشتر فاطمه، ذهنم را درگیر کرده بود.

فاطمه یک سال و نیمش شده بود اما هنوز از زمین نمی‌توانست بلند شود. قدرت پاهایش آنقدر ضعیف بود که انگار اصلا توانایی تکان دادنشان را نداشت. خیلی نگرانش بودم. او را به دکتر بردم و بعد از کلی آزمایش متوجه شدم که در رشد او دچار مشکلی است. به دکترهای متخصص و فوق تخصص مراجعه کردم و در آخر معلوم شد فاطمه، معلولیت دارد. مانده بودم چگونه باور کنم و بپذیرم که دخترم باید بر روی ویلچر راه برود.

بعد از چند ماه جواد، از منطقه بازگشت. هیچ چیز به جواد نگفتم. یک ماهی پیش ما بود و دوباره اعزام شد. مادرم از نبود حرکت فاطمه نگران شده بود که حقیقت را به او گفتم. خیلی حالم بد بود. نمی‌خواستم این حرف‌ها واقعیت داشته باشد. درگیری فاطمه باعث شد کمتر به جواد نامه بدهم و از او سراغ بگیرم.

جواد بعد از چهل روز دوباره به خانه آمد. برایم عجیب بود که به این زودی برگشته است. دیدم لنگ لنگان راه می‌رود. دلیل این راه رفتن را که پرسیدم ولی جواب درستی نداد. گفت این بار قرار است بیشتر پیشمان می‌ماند. فردا صبحش پاپیچش شدم تا دلیل راه رفتنش را بگوید. فهمیدم ترکِش به پایش خورده و عمل کرده بود و برای دوران نقاهت به پیش ما آمده است. خیلی ناراحت شدم که عمل را از من مخفی کرده بود. نمی‌توانستم با قضیه فاطمه کنار بیایم برای همین پای جواد بیش از حد معمول مرا ناراحت کرد. به حدی کلافه و ناراحت بودم که سه روز با جواد حرف نزدم.

بالاخره جریان فاطمه را به جواد گفتم. جواد خیلی ناراحت شد. با جواد به دکترهای زیادی رفتیم تا اینکه یک دکتر گفت اگر آمپولی را که می‌گوید بگیریم و به فاطمه بزنیم احتمال پنجاه درصد توانایی راه رفتن ایجاد شود.

آمپول خیلی گران بود. من تمام طلاهایم را به جواد دادم تا با فروشش دارو را بگیریم. جواد پی دارو رفت. توانست بعد از کلی گشتن در داروخانه‌های مختلف دارو را پیدا کند.

فاطمه را بردیم برای تزریق. وقتی جواد شیشه دارو را از کیفش بیرون آورد، مردی با عجله رد شد و به جواد تنه زد و دارو به زمین افتاد. صدای…

لینک کوتاه : https://sobheman.com/?p=16065

ثبت دیدگاه

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.