«صبح من» با دلنوشتهها: درخت، محرم اسرار او بود. هر روز، موقع غروب آفتاب، از شهر و سر و صدایش دور میشد و به درخت پناه میبرد. زیر درختی تنها در دشتی وسیع مینشست و با درخت صحبت میکرد. درخت، حرفی نمیزد اما شنوندهی خوبی بود؛ شنوندهای که هیچگاه میان صحبتهایش نمیپرید و اظهار نظر نمیکرد؛ شنوندهای که میگذاشت همهی حرفهایش را بزند.
اولین بار که درخت را دید، دلش برای درخت سوخت. درخت، تنهای تنها در دشتی وسیع نشسته بود و هر چقدر چشمهایش را میچرخاند، تا کیلومترها هیچ درختی مانند خود نمیدید؛ اما او هر روز آدمها را میدید و در تمام شهر دوست و رفیق داشت. با این حال، نمیتوانست با هیچ یک از آنها درد دل کند. تنها رفیق او، درخت بود.
درخت، با او خیلی فرق داشت. درخت، با مهربانی همه چیزش را برای همه میگذاشت؛ شاخه و برگهایش را برای آتشی گرمابخش هدیه میداد و سایهاش را در اختیار رهگذران خسته میگذاشت؛ اما او همهچیز را برای خود میگذاشت و بیمنت، به کسی کمک نمیکرد. با این حال، درخت را دوست داشت و با او صحبت میکرد؛ درد دل میکرد؛ از غم و اندوه و شادی خوشیاش برای درخت میگفت. ولی درخت چیزی نمیگفت و فقط گوش میداد.
گاهی اوقات از درخت عصبانی میشد. از اینکه او هیچ نمیگفت. از اینکه به نظر میرسید او گوش نمیکند. یکبار آن قدر از درخت عصبانی شد که چند تا از شاخههایش را شکست. اما زمانی که به خود آمد، درخت را در آغوش گرفت و گریست. آن قدر از درخت عذرخواهی کرد تا آرام شد؛ آن قدر تا زمانی که حس کرد درخت او را بخشیده است.
روزی از روزهای سخت و دشوار زندگی، پیش درخت رفت. به محض اینکه به درخت رسید، زد زیر گریه و درخت را در آغوش گرفت. قرار بود به یک شهر دیگر برود؛ خودش نمیخواست اما مجبور بود که برود. به سختی از درخت دل کند. با او خداحافظی کرد و رفت.
درخت هر روز غروب، انتظار او را میکشید. که برگردد و دوباره او را در آغوش بکشد. که دوباره از مشکلات زندگی سخت و پیچیدهی آدمها بگوید. تا شاید فردا بیاید و دوباره او را در آغوش بکشد. اما او خیلی بعدتر برگشت. زمانی که هم او پیر شده بود هم درخت. او، درخت را فراموش نکرده بود. باز هم هر روز پیش درخت میآمد و با او صحبت میکرد.