«صبح من» با دلنوشتهها: همه جا سرد و بیروح است. جهان در بُعدی از تاریخ قرار دارد که انگار هیچ حرکتی نمیکند. همه در رفت و آمدند اما خاموش. تاریک است در عین نور مهر و ماه.

دوست دارم چشمانم را ببندم. به یکباره به پرواز درآیم؛ تا نور را پیدا کنم. حتما از بالا همه چیز سیاه و خاکستری رنگ خواهد بود! نه خانه، نه خیابان، نه هیچ جا. پس این نور کجاست تا چشمانم را به خود خیره کند. تاریکی، پلک مرا تنگتر کرد. خوب نمیبینم. چشمانم بسته شد. خداوندا پس این نور کجاست؟
پشت درِ نگاهم، نور روشن شد. به زحمت چشمانم را باز کردم. نور عادتم نیست. بعد از باز و بسته شدن دریچه نگاهم، توانستم ببینم.

چقدر زیبا! خانهای را انگار منور زده باشند. بگذار از نزدیک ببینم. گویا در این خانه بشری قدم به حیات گذاشته. مگر فقط همین نسل تازه شده؟ چرا همه جا خاموش است و تنها این … نگاهم به دوباره خیره شد. نزدیک رفتم. کودک مندرسی دیدم خیره به لبخند راننده. از چشمانش عشق و اشک پیوند دیرینه خود را با سر خوردن بر روی گونه سیاهش جشن میگرفتند. چه رد پاکی از خود بجا گذاشتند.

پسر بچه بعد از تمیزی شیشه خودرو انگار دل راننده را شست. تبسمی و کمکی و التماس دعایی. نورها یکی یکی پیدا شد. به سراغ هر کدام رفتم حرکت را دیدم؛ نان به دست مردی به خانه برده شد تا دگربار با گرمی وجود خانواده همیشه گرم و تازه بماند. فرزندی با باز شدن درِ خانه به آغوش همیشه گرم مادر دعوت شد تا بار دیگر از اعماق وجودش، سراسر احساس خود را با عبارت «سلام عزیزم» به اشتراک بگذارد و در شنیدن پاسخ همیشگی و البته غیر تکراری «خوبم تا تو هستی» قالب تُهی کند.

به بالاتر رفتم نورها آنقدر زیاد شدند تا دیگر نقاط خاکستری به چشم نمی آمد!
دیگر نفسم بر سینهام سنگینی نمیکند. آرامم چون آب برکه. سبک مثل پَر.
دانستم تا امید هست، زندگی جاری است.
«ألا بذکر الله تطمئن القلوب»