«صبح من» با دلنوشتهها: مثل همیشه پیرمرد از صندلی تاشو مشکیاش با صدای «خدایا شکرت امشب هم بخیر گذشت»، بلند شد. نزدیک غروب آفتاب بود. صدای قرآن از مسجد در محله پیچید. پیرمرد مسیر حیاط خانه را به زحمت گذراند. جانمازش را برداشت و به طرف مسجد راهی شد. تا مسجد راهی نبود. اما پیرمرد بعد از تمام شدن اذان بالاخره وارد مسجد شد. باز هم جمله همیشگی «خدایا شکرت». نماز اول تمام شد. «خدایا ممنونم». نماز دوم، «خدایا ممنون که اجازه دادی یه وعده نماز دیگه هم باشم».
مردی توجهش جلب شد. «حاج آقا خوش به حالتون، چقدر شما سیمتون وصله. از اولی که اومدی پا تو مسجد گذشتی هِی داری تشکر میکنی، اوضاع زندگی بر وفق مراده مثل اینکه. ما که زیر کلی بدهی و قرض و قوله داریم له میشیم، از اون ورم زن و بچه که دیگه نگو … بذار تو مسجد چیزی نگم…. هِی خدا».

پیرمرد لبخندی زد و گفت: «خدایا به خاطر همه چی ازت ممنونم».
ـ «ای بابا حاج آقا انگار شما … ما هم خدا رو شکر میکنیم. وگرنه که الان تو مسجد نبودیم».
ـ «شکر منت نداره پسرم. شکرت اگر از ته دل بود تو هر وضعیتی میگفتی ممنونتم خدا».
ـ «حاج آقا نذار بگم آخه شکر چی _ أستغفر الله _ از صبح دور از جون شما سگ دو میزنم تا شب نه از کارم راضیم نه از درآمدش. شب هم که میرم خونه توقعات زن و بچه آدمو خل میکنه. بابا کم اوردم دیگه به مولا. کِی بمیریم راحت بشیم بخدا.»
ـ «اینا همه ناشکریه پسر عزیزم. شکر که بکنی حتی تو آوارگی بهت خوش میگذره.»
ـ «حاج آقا تو رو خدا مثل این آخوندا حرف نزن اصلا حوصله ندارم. کلیشهای، شعاری. بیا تو بین جمعیت. از اون بالا همه چی رو نبین. هر چی تونستی جمع کردی زن و بچه ت باهاتن. معلوم نیست چند تا نوه داری؟ دلت خوشه. بیخیال اصلا»
ـ «شما از کجا میدونی که اوضاع من چیه عزیز. شاید با دید شما اوضاع من زیر خط فقره. اما من شاکرم»
ـ «آخه حاجی چیت کمه که شاکی باشی تا تونستی کیف کردی دیگه چی میخوای؟»
ـ «بستگی داره کیف کردن رو تو چی ببینی.»
ـ «ای بابا …»
ـ «من با کسی صحبت نمیکنم معمولا ولی شما خیلی دلت پره و متأسفانه بنده رو قضاوت کردی باید بگم. من الان ده ساله دکتر جوابم کرده. میگن تومور مغزیه. یکی دیگه میگه کل بدنت پره. فعلا خدا خواسته ما ده ساله اضافه بر سازمان زندگی میکنیم. زن و بچه ندارم. یعنی نه اینکه نداشتم، داشتم. اما خب خدا خواست و از ما گرفت. یه تصادف بود. ماله خیلی وقته این قضیه، چهل سال پیش.»
ـ «حاج آقا شما چند سالتونه؟»
ـ «اونقدری که فکر میکنی حاج آقا نیستم. به هفتاد نرسیدم. برای فشار بیماری یه کم چهره م غلط اندازه.»
ـ «چرا ازدواج نکردید؟»
ـ «نتونستم. خودمو مشغول کردم به کار و زندگیمو جمع کردم تا تو پیری لنگ کسی نباشم، چون تنهام. از دار دنیا یه خونه حیاطی کوچیک همین روبرو مسجد دارم و هیچ کس هم ندارم به من سر بزنه. همه اینا مهم نیست مهم اینه که خدا هست.»

ـ «حاجی الکی نگو دیگه دل خودت هم پره»
ـ «اگر شاکر نبودم الان تو قبر بودم یا اونقدر داغون بودم که نمیتونستم از جام تکون بخورم. همین که خدا به من اجازه داده زنده باشم و بشم مایه عبرت بقیه خدا رو شاکرم. من باید برم اینو یادت باشه که هر وقت اومدی میتونی دوباره با هم حرف بزنیم فعلا پسرم. حواست باشه «لئن شکرتم لأزیدنکم و لئن کفرتم إن عذابی لشدید». زیاد کنه اجر بده که خیلی خوبه و کیف میده اما امان از عذاب. حواست رو جمع کن. بهت بگم هر چی بلا سرم اومد از ناشکریم بود، متأسفانه وقتی ندار شدم تازه فهمیدم چی داشتم و ناشکری ازم گرفته. حواست به خدای بالای سرت باشه. همه وعدهها و وعیدا راسته. ما فقط منتظر وعدهایم و فکر میکنیم وعید یا همون عذابی در کار نیست. تازه اگر هم قبول داشته باشیم که هست میگیم مال ما نیست من که مگه چی کار کردم. مال مردم خوردم، دزدی کردم. نه پسرم فقط گناها مال مردم خوردن و دزدی نیست. جای خدا تو قلب همه ما خالیه. قلبمون پر شده از غیرخداها. درد زیاده اما درمون فقط یاد خداست برو امشب یه صفایی به قلبت بده یاحق.»