«صبح من»: یک روز وقتی جواد دید چادرم را سرم کردم و بیرون میروم صدایم کرد.
ـ «ندا جان نمیخوای با هم حرف بزنیم؟»
ـ «چه حرفی؟»
ـ «چرا لج کردی با خودت؟»
ـ «نصیحت میخوای بکنی من برم. حوصله ندارم.»
ـ «با این کارا داری زندگی رو به ما و مهمتر از همه به خودت سم میکنی.»
ـ «خسته شدم زندگی توقف نداره. منم هر چی تندتر میرم نمیرسم بهش. خودم از خودم بدم اومده ولی نمیتونم با خودم مبارزه کنم.»
ـ «میخوای بریم مشهد؟»
ـ «نمیدونم فرقی نداره»
ـ «هفته دیگه جور میکنم بریم. فقط اونجا با امام رضا حرف بزن.»
به خانه پدری جواد رفتیم. وضعیت پدر جواد اصلا خوب نبود. من پیشنهاد دادم با ما تهران زندگی کنند اول قبول نمیکردند ولی با اصرار زیاد من و جواد بالاخره پذیرفتند. یک بار که به حرم رفتیم، جواد با بچهها به صحن دیگری رفتند تا من در تنهایی دو دوتا چهار تا کنم.
خیلی با امام رضا حرف زدم. آرام شدم. دیدم مادری را که سه فرزند معلول داشت. فهمیدم ناشکری این مدت گریبانم را خواهد گرفت. عهد بستم دیگر غم گذشته را فراموش کنم. عهد بستم نمازم را بخوانم.
در همین هنگام، خوابم برد. خواب مادرم را دیدم. دیدم که خیلی خوشحال است و به من یادآوری کرد طناب اتصالت با خدا قطع نشود. گفت از امام رضا گشایش زندگی مرا خواسته است. بعد از خواب، آرامتر بودم. به جواد گفتم انگار زندگی من رو به اتمام است. احساس سبکی دارم.
خواندن نماز مرا آرامتر کرد. اصلا وقتی نماز نمیخواندم انگار چیزی را گم کردهام و ذهنم درگیر بود.
بعد از برگشتن از مشهد دیگر مدارس دوباره شروع شده بود. دوباره تنهاییهای مکرر مرا به فکر فرو برد.
تا چند وقت طول کشید تا توانستم خودم را پیدا کنم و بر خودم مسلط شوم. زیارت امام، آب روی آتش بود. خیلی تغییر کردم. خیلی به بچهها و جواد فکر کردم. هر چه در زندگی ما گذشت، دست کم بچهها سهمی نداشتند و تنها ترکش وضعیت شامل حال آنها میشد. جواد راست میگفت، من لج کرده بودم. با خودم لج کرده بودم تا انتهای زندگیام را با باری از کینه و اندوه سپری کنم. باید در مقابل همه چیز ایستاد. به قول پدر جواد باید صیقل داده شوم.
حالا دیگر داشتم زندگی جدیدی را تجربه میکردم؛ پر از انرژی. پر از هیجان و مهمتر از همه پر از عشق.
یک روز با جواد بیرون رفته بودم که ماشین پژو سفید با سرعت به من زد و مرا پرت کرد. دیگر مهم نیست چه شد.
مهم این است که من توانستم بر همه امواج منفی غلبه کنم. توانستم چون خواستم.
توانستم گم شده خود را پیدا کنم. گم شده، خودم بودم. من دنبال خودم گشتم تا بتوانم بر مشکلات زندگی سوار شوم. طوفانهای زندگی، گاه و بیگاه بر ما چیره میشوند ولی این ما هستیم که باید انتخاب کنیم در طوفان بمانیم یا سربلند، بیرون آییم.
زندگی به من ثابت کرد در جریان است تا هر کس خودش را در این وادی بلا بیازماید.
راست گفت خداوند بلند مرتبه:
«وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرینَ » ۱۵۵ سوره بقره