«صبح من»: همان شبِ مهمانی، فاطمه داشت بازی میکرد که داد زد: «ماااامان … بدو بیا مامان بزرگ.»
اصلا نفهمیدم خودم را چطور رساندم. دیدم مادرم کف زمین پهن شده بودند. هر چقدر صدا زدم پاسخی نداد. اضطرابم خیلی زیاد بود. به اورژانس زنگ زدیم. دختر خالهام خیلی نگران بود. اورژانس که آمد سریع مادرم را به بیمارستان منتقل کردند. جواد رفت سراغ کارهای بیمارستان. چند دکتر بالای سر مادرم بودند. اکسیژن و سرم و …. بعد از چند دقیقه گفتند باید به CCU منتقل شود.
بعد از کلی کلنجار بالاخره با دکترش صحبت کردیم. سکته! بله مادرم سکته قلبی کرده بود. همین که دکتر گفت سکته، من به روی زمین نشستم. دیگر نه چیزی میدیدم نه میشنیدم.
باز هم افتادم به کفر گفتن و شاکی بودن.
ـ «آخه چرا نمیخوای من رو پای خودم وایستم. تا میام سرپا بشم یک بدبختی دیگه رو بدبختیای قبلی. بسه دیگه. مگه من آهنم. نه نیستم…»
ـ «ندا جونم بیمارستانه یه کم یواشتر. بیا اصلا با هم بریم تو محوطه یه کم قدم بزنیم بهتر بشی.»
ـ «برو بابا قدم بزنم؟ مامانم سکته کرده. میفهمی؟ خدایا بیا ببین بدبختیه منو. حالا خوبه؟ خوب شد دوباره خوردم زمین. من این دفعه پا نمیشم. دیگه توان ایستادن ندارم. با هر چی امتحانم کن ولی با مادرم نه…»
جواد دید وضعیت من اصلا درست نیست. از دختر خالهام معذرت خواست. خواهش کرد به خانه خودشان بروند و آنها را از حال مادر بیخبر نمیگذارد.
بعد از بدرقه دختر خالهام جواد به سمت من آمد. مرا در آغوش گرفت. افتادم به گریه. آنقدر گریه کردم تا سبک شدم.
ـ «میخوای بری خونه استراحت کنی؟ من اینجا هستم.»
ـ «میرم خونه. ولی برمیگردم. برم وسیله بیارم که بمونم پیش مامان.»
جواد برایم ماشین گرفت. رفتم و برگشتم. جواد را به خانه فرستادم تا بچهها شب تنها نباشند.
کل شب در نمازخانه بیمارستان اشک ریختم و گله کردم.
فردا صبح مادرم بالاخره چشمانش را باز کرد. در آغوش گرفتمش و کلی قربان صدقهاش رفتم.
ـ «الهی دورت بگردم. الهی فدات بشم. عزیز دلم خوبی؟»
ـ «آره دخترم خوبم. نگران نباش.»
صدای مادرم خیلی خسته بود. به دنبال دکتر و پرستار رفتم تا مادر را معاینه کنند.
ـ «مادر جان چقدر بچههات اذیتت میکنن که کارت به اینجا کشید؟ یه چند روزی مهمون ما میمونید تا وضعیتتون عادی بشه. شما یه سکته قلبی کردید.»
بعد از توضیحات و رفتن دکتر. پرستار اصرار کرد من هم اتاق را ترک کنم.
ـ «خانمی خیلی اینجا موندی برای من مسئولیت داره. بیمارتون رو اگه دوست دارید اتاقو ترک کنید.»
ـ «مادر جان یه کلمه به دخترم بگم بعد میره بیرون.»
ـ «سریعتر مامان. نمیشه زیاد بمونن.»
ـ «ندا جان حواست به خدای بالا سرت باشه. هرچی شد طناب اتصالتو با خدا پاره نکن. نذار شیطون تبر بزنه با سر بری تو چاه.»
در محوطه بیمارستان کلی با خودم کلنجار رفتم. به حرفهای مادرم فکر میکردم. روی صندلی نشستم و خوابم برد. خواب دیدم پدر به دنبال مادرم آماده است.
ـ «مامانو کجا میبرید؟»
ـ «عزیزم وقتش رسیده. خودتو اذیت نکن.»
ـ «وقت چی؟»
دیدم پدرم دست مادرم را گرفت و از تخت بلند کرد. هر دو به سمت نوری در حرکت بودند. هر چه فریاد زدم، پرسیدم کجا. کسی پاسخی نداد.
به یک باره از خواب پریدم. دیدم جواد برگشته و خیلی مضطرب است. پرستار و دکتر در حال دویدن.
ـ «جواد چه خبره؟»
ـ «نمیدونم. فقط پرستاره گفت مریضتون دچار مشکل شده.»
ـ «خاک بر سرم…»
یاد خوابم افتادم. آمدم به اتاق بروم که نگذاشتند.
ـ «خانم وضعیت مریض اصلا مناسب نیست. شما میخوای بری که دکترا نتونن کاری کنن؟»
صدای بوق ممتد نوار قلب…